#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_3
-بگو یك ساعت! دوست ندارم تنها مسافرت كنی. خودت كه اخلاق سگم رو خوب می شناسی... پس دیگه اصرار نكن.
غزاله دلخور شد. با ابروان گره كرده بشقابش رو پس زد و گفت :
-اصلا به من چه..... عروسی خواهر خودته، خودت هم جوابش رو بده.
منصور با مشاهده دلخوری غزاله به قصد دلجویی لبخندی به لب راند و در حالی كه در چشمهای او خیره می شد، انگشت زیر چانه اش گذاشت و گفت :
-نبینم عروسكم ناراحت بشه... جون من بخند.
غزاله گویی می خندد لبش را كمی كج كرد و گفت :
-فكر می كنی نوبرش رو آوردی! ..... این همه زن تك و تنها ! ایران كه هیچی .... می رن اروپا و بر می گردن. ولی تو حتی نمی ذاری من 1 كیلو متر اون طرفتر برم.
منصور نه طاقت دیدن ناراحتی غزاله را داشت و نه می توانست عقیده و تعصبش را زیر پا بگذارد. از این رو برای خاتمه دادن به بحث كه می دانست بی نتیجه خواهد بود گفت :
-فعلا غذات رو بخور تا ببینم چی پیش میاد.
سپس نگاهش را از چشمان منتظر غزاله گرفت. غزاله قصد اعتراض داشت كه صدای گریه ی ماهان او را وادار كرد تا سراسیمه از آشپزخانه بیرون بدود. لحظاتی بعد در حالیكه قربان صدقه می رفت، فرزندش را به سیـ ـنه فشرد و در آشپزخانه به آغـ ـوش باز منصور سپرد.
با مشاهده پدر از شدت گریه ماهان كاسته شد ولی همچنان نق می زد و سرو روی او كه مدام لب به صورتش می سایید و نـ ـوازشش می داد، چنگ می زد. غزاله گرمای شیر را پشت دست آزمایش كرد و ماهان را از آغـ ـوش منصور گرفت.
پسرك با حرص و ولع مك می زد. صدای تند نفسهایش كه از راه بینی خارج می شد مادر را سرمـ ـست از عشق فرزند، وادار كرد به رویش خم شود و بـ ـوسه ای از گونه اش بگیرد.
غزاله به اتاق خواب رفت و ماهان را روی تخـ ـت خواباند و كنار او دراز كشید ،چند لحظه بعد در باز شد و منصور به آرامی جلو آمد و با یك بـ ـوسه به پیشانی عرق زده ماهان كنار او دراز كشید.
غزاله شیشه شیر را به دست منصور داد و گفت :
-مواظب باش غلت نزنه یه وقت بیفته. باهاش بازی كن تا من به كارهام برسم.
جمع كردن میز ناهار و شستن ظروف نبم ساعتی از وقتش را گرفت . می دانست اگر در اتاق خواب را باز كند ماهان اجازه چرت زدن را از او خواهد گرفت از این رو روی كاناپه دراز كشید. با ضربه های یك دست گرم و كوچك چشم باز كرد.خنده های آن لبـ ـهای كوچك نشئه خواب را از سرش پراند . در حالیكه دهانش به قربان صدقه باز بود ، بلند شد و فرزندش را به آغـ ـوش گرمش كشید و بـ ـوسه باران كرد . منصور با لحنی كه حسادتش را آشكار می كرد گفت :
-از وقتی این شیطون بلا اومده ، احساس می كنم علاقه ات به من كم شده.
-آدم به بچه خودش حسودی نمی كنه!
romangram.com | @romangram_com