#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_141
- اگه پای ماهان در بین نبود، همون روز اول جواب رد می شنیدی.
ولی حالا فقط فرصت می خوام... فرصتی كه بتونم بی وفاییهای تو رو فراموش كنم... می بینی كه من توقع زیادی ندارم. فقط چند ماه منصور.
قلبش به دو نیم شده بود.
گاهی از جواب (نه) غزاله خوشحال می شد، زیرا فكر می كرد می تواند به فامیل همسرش ثابت كند كه برای برگرداندن غزاله و زندگی دوباره با او تلاش بسیاری كرده است و گاهی دیوانه وار مشتاق شنیدن (بله)اش بود.
در آن لحظه به یاد روزهای خوش زندگی مشترك پرشور، مقابلش زانو زد.
غزاله جا خورد و كمی خود را جمع و جور كرد.
اما منصور بی اعتنا دستش را برای نـ ـوازش دست او جلو برد كه غزاله به تندی دستش را عقب كشید و بُراق شد.
- مواظب رفتارت باش منصور.
- ولی تو زنمی.
- بودم... یه روزی بودم، ولی حالا هیچ نسبتی با هم نداریم.
- تو مادر بچه منی، عشقمی... همه وجودمی. چطور من رو یه غریبه می دونی؟
- چون هستی! ... حالا از من دور شو.
- چرا عصبانی شدی؟ باور كن فقط قصد داشتم دلت رو به دست بیارم... دلم می خواد من رو ببخشی و دوباره تاج سرم بشی.
غزاله من دوستت دارم.
به جای اینكه فقط به دو سال گذشته فكر كنی، كمی هم به گذشته دورترش فكر كن... خودت می دونی كه نمی تونم بدون تو زندگی كنم.
- آره می دونم! تو بدون من هم نفس نمی تونی بكشی، چه برسه به اینكه زندگی كنی.
- حق داری، هرچی متلك بارم كنی حق داری... بگو اصلا ناراحت نمی شم.
- ببین منصور، من باید فكر كنم. خلاصه بگم، از من انتظار نداشته باش در این شرایط روحی بتونم یه زندگی جدید رو شروع كنم.
در ضمن من در شرایطی هستم كه اگر هم بخوام، نمی تونم دوباره به عقدت دربیام.
غزاله با گفتن این جمله با ترشرویی روی از منصور گرفت.
اما منصور عصبانی، در پی دانستن علت، چنگ در چادر غزاله زد و آن را از سر او كشید و به گوشه ای پرتاب كرد
غزاله ناراحت و سراسیمه به قصد پوشاندن خود به سمت اتاق دوید.
منصور وقیحانه پشت سر او به راه افتاد و قبل از آنكه غزاله بتواند در را پشت سرش ببندد، با فشار شدیدی در را باز كرد و وارد شد.
غزاله وحشت زده عقب رفت و گفت:
- منصور، به خدا اگر به من دست بزنی، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
منصور نگاه پرخواهشی به قد و بالای غزاله انداخت و گفت:
- تو منتظر چی هستی غزاله؟ من و تو زن و شوهریم.
- برو بیرون منصور.... ما هیچ نسبتی با هم نداریم.
صبر داشته باش لعنتی!
اما منصور بی اعتنا به خواهش غزاله جلو رفت كه با عكس العمل شدید غزاله رو به رو شد.
دست غزاله چنان سیلی محكمی توی گوش منصور خواباند، كه منصور بی درنگ آن را با سیلی محكم تری جواب داد.
خشونت غزاله، منصور را كه او را متعلق به خود می دانست جری تر كرد.
التهاب، سلولهای مغز منصور را از كار انداخته بود.
مچ دست غزاله را گرفت، غزاله به هر جان كندنی بود خود را از چنگال او بیرون كشید، اما با مقاومت منصور، زبانش را گزنده كرد و گفت:
- ولم كن آشغال كثافت.
منصور طی یكسال و نیم زندگی مشترك هیچ گونه بی احترامی از غزاله ندیده بود.
در آن لحظه با شنیدن این كلام برآشفته شد و به شدت او را هل داد.
غزاله با برخورد به دراور جیغی كشید و نقش بر زمین شد.
منصور گویی پشیمان شده بود به قصد دلجویی زانو زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com