#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_129
خودخواهی منصور كفر غزاله را درآورد. نزدیك بود از فرط عصبانیت تلفن را از جا بكند، اما خود را كنترل كرد و گفت :
- درسته، حق با شماست. خود كرده را تدبیر نیست... پس حالا راحتم بذار، چون نمی خوام اشتباه سه سال پیشم رو تكرار كنم.
- باز كه ناراحت شدی. با تو نمیشه یك كلام حرف حساب زد.
- حوصله ندارم آقای تابش. خسته ام. احتیاج به استراحت دارم. تو با تلفن های وقت و بی وقتت آرامشم رو گرفتی.
- نمی خوای بگی كه از من بدت میاد!
- واسه این حرفها خیلی دیر شده.
- غزاله اگه به من فكر نمی كنی، حداقل به ماهان فكر كن.
- نمی دونم این طفل معصوم چه گناهی كرده كه منِ احمق مادرش شدم.
- به هر حال ما پدر و مادرش هستیم و باید به خاطر اون به زندگیمون سر و سامون بدیم. من با مادرم صحبت كردم. راضی شده بیاد كرمان دنبالت.
این جمله مثل پتكی بود كه بر فرق غزاله فرود آمد. چقدر احساس حقارت می كرد وقتی منصور با لحن خودخواهانه خود گفت مادرش راضی شده. حوصله به راه انداختن جر و بحث نداشت. به همین دلیل گفت :
- منصور! فایده ای نداره.... خواهش می كنم شلوغش نكن... من فعلا قادر نیستم بیام شیراز.
- دیگه داری كلافه ام می كنی. این همه مخالفت چه دلیلی داره؟
- من آمادگی روحی برای شروع زندگی مشترك رو ندارم. فعلا تحت درمان هستم.
- چه درمانی! مگه تو مریضی؟
- روان درمانی.... من باید گذشته های وحشتناك رو فراموش كنم و به حالت عادی برگردم. خواهش می كنم فعلا مادرت رو نیار.
- باشه.. پس و من با ماهان بهت سر می زنم
هادی آب حوض می كشید و غزل مدام دستور می داد. غزاله هم زیر سایه داربست انگور نشسته بود و در حالیكه خوشه انگور سیاه و دانه درشتی به دست داشت و آن دو را تماشا می كرد و حبه حبه انگور به دهان می گذاشت.
بسكه غزل دستور می داد، هادی خسته شد و خواهر كوچك را به پاشیدن یك سطل آب مهمان كرد. جیغ غزل به هوا رفت و آب بازی شروع شد.
آنقدر سر و صدای غزل زیاد بود كه صدای زنگ تلفن به سختی به گوش غزاله رسید.
غزاله به سرعت به اتاق دوید.
به محض برقراری تماس صدای كیان را شناخت. قلبش فرو ریخت. سراسیمه جواب داد.
- اشتباه گرفتی.
و بلافاصله گوشی را گذاشت. كیان دست بردار نبود. غزاله از ترس اینكه هادی سماجت كرده و متوجه شود، گوشی را برداشت و به تندی گفت :
- چرا اینقدر مزاحم میشی؟ مگه تو كار و زندگی نداری؟
- می خوام ببینمت... همین الان.
- چرا دست از سرم برنمی داری. گفتم مزاحم نشو.
بار دیگر صدای كیان عصبانی و محكم در گوشی پیچید :
- گفتم می خوام ببینمت... بیا بیرون باهات كار دارم.
- ولی من نمی خوام تو رو ببینم.
- تا ده دقیقه دیگه یا تو میای بیرون یا من میام تو.
غزاله از ترس هادی به التماس افتاد. دلش نمی خواست برادرش با دانستن رابطه ای كه بین او و كیان به وجود آمده بود، در موردش طور دیگری قضاوت كند. اگر قرار بود به زندگی منصور برگردد، لزومی نمی دید خود را مورد سوء ظن خانواده خودش و همسرش قرار دهد، از این رو گفت :
- چرا راحتم نمی ذاری؟ من نمی خوام ببینمت.
- ضلع شرقی پارك... جنب بستنی فروشی، یه GLX سیاه رنگ پارك شده... منتظرم.
- نه.
- ده دقیقه منتظر می مونم. اگه نیومدی من خدمت می رسم.
romangram.com | @romangram_com