#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_127

غزاله گفته عالیه را تصدیق كرد و گفت :

- وقتی چشمام رو باز كردم فقط یه احساس داشتم (درد). تمام تنم درد می كرد، تا جایی كه قادر نبودم جُم بخورم.

بخوبی می تونستم تورم چشمام رو احساس كنم. چند روزی تصاویر در ذهنم گنگ و نامحسوس بود انگار كه یه پرده جلوی چشمام كشیده باشن، همه چیز رو تار می دیدم. با اینكه قادر نبودم موقعیتم رو درك كنم، ولی مدام جناب سرگرد رو به نام می خواندم. اون تنها یاورم در اون سرزمین غریبه بود، اما هرچه بیشتر صداش می كردم بیشتر ناامید می شدم. احساس می كردم كه جناب سرگرد رو كشتن و من تنها و غریب موندم.

یادآوری كتكهایی كه خورده بودم برام زجرآور بود و تلخ تر از حال و روزم، قیافه كثیف اون نامرد بود كه از جلوی چشمام دور نمی شد. قیافه ملعونش شده بود كابـ ـوسهای شبونه ام.

به سبب روحیه خراب و تن مجروحم، مدتی طول كشید تا تونستم به غیر از به زبان آوردن نام جناب سرگرد، قادر به تكلم شوم. تا اون موقع قادر نبودم به درستی حرف بزنم یا غذایی بخورم... شاید اگه توی یه بیمارستان بستری شده بودم، با كمك دارو و سرم خیلی زود رو به راه می شدم، ولی توی یك چادر عشایری با چند زن محلی كه پرستارهای بی تجربه ای بودند و با كمك داروی گیاهی سبز رنگی كه تقریبا تمام تنم رو با اون پوشونده بودن، مدت دو ماه طول كشید تا تونستم روی پاهام برای چند دقیقه بایستم.

بعد از اینكه قدرت حرف زدن پیدا كردم، از نغمه یكی از همسران جمعه، در مورد خودم سوال كردم. خیلی دوست داشتم بدونم چه جوری من رو پیدا كردن.

نغمه با آب و تاب برام تعریف كرد، یه روز كه جمعه گوسفندها رو برای چریدن، به دشت و صحرا می بره، با واق واق سگها متوجه چیزی میشه.

با سماجت سگها جلو میره و با كمال تعجب پیكر غرق در خون من رو در یه چاله كه شباهت زیادی به قبر داشته پیدا می كنه... با سردی تنم فكر می كنه كه مُردم. می خواد چالم كنه كه سگها مانع میشن و من رو با چنگ و دندون از گودال بیرون می كشن.

جمعه وقتی سماجت سگها رو می بینه، با كمك مردم ایلش من رو روی ارابه به محل چادرهاشون می رسونن و بلافاصله كار درمان رو شروع می كنن.

نغمه برام گفت كه من به مدت دو هفته بیهوش بودم.

با خودم فكر می كردم جمعه، جناب سرگرد رو دیده باشه ولی اون اظهار بی اطلاعی كرد. به هر حال من از دست اون وحشیها نجات پیدا كرده و بیش از اندازه خوشحال بودم، این خوشحالی هم تا زمانی بود كه برای اولین مرتبه بعد از دو ماه روی پاهام ایستادم.

آن روز وقتی جمعه من رو روی پاهای خودم دید، خیلی خوشحال شد. نمی دونستم دلیل اون همه خوشحالی چیه. تا اینكه نغمه گفت كه باید خودم رو برای یه جشن بزرگ آماده كنم. متعجب بودم چه جشنی! كه نغمه برام گفت كه چون جمعه خودش من رو پیدا كرده، من مال اون محسوب می شم و باید با اون ازدواج كنم. با نغمه جر و بحثم شد : (یعنی چی... من رو پیدا كرده كه كرده). نغمه قهرآلود و لاقید شانه بالا انداخت و گفت : (من نمی دونم، جمعه دست از سرت نمی كشه.. همین الانم احترامت كرده كه این همه مدت صبر كرده. به ما هم گفته كه تو سوگلیش هستی و همه ما باید احترامت كنیم).

كلنجار با نغمه فایده نداشت. در آیین آنها زن فقط یك مطیع و فرمان بر است. فهمیدم موضوع جدیه و جمعه به هیچ قیمتی حاضر نیست دست از سرم برداره.

شانس آوردم كه نغمه رام شد و به دادم رسید. التماسش كردم كه من شوهر و بچه دارم تا كمكم كنه. الحق هم كمك موثری بود.

با اون حال و اوضاع ازم خواست تا مدتی خودم رو به مریضی بزنم تا اون بتونه یه راه حلی پیدا كنه.

هر روز از ترس جمعه توی رختخواب می موندم. چون از اون نگاه پرهـ ـوسش مو بر اندامم راست می شد.

بالاخره نغمه تونست پنهان از شوهرش یكی از النگوهاش رو بفروشه و برنامه فرار من رو جور كنه.

از نظر مردم ایل و جمعه من بیمار بودم و حال و نای درستی نداشتم و تمام وقت توی چادر استراحت می كردم. به همین دلیل هیچ كس فكر نمی كرد كه من قصد فرار داشته باشم.

دو هفته بعد كه جمعه و پدرش گله رو برای چرا به صحرا برده بودند، برادر نغمه، عثمان كه ده سال بیشتر نداشت، یكی از دوره گردهایی رو كه زینت آلات زنانه می فروخت به محل چادرها آورد و من توانستم از بی توجهی زنها استفاده كرده و با توشه ای كه نغمه برایم فراهم كرده بود، فرار كنم.

عثمان من رو تا جای امن و دور از دسترسی رسوند و راه ده... را به من نشان داد و خودش بازگشت.

مدتی در سكوت و تاریكی شب تنها موندم. دیگه مثل گذشته ها نمی ترسیدم. تا صبح نخوابیدم و بی وقفه راه رفتم. راه برام آشنا بود، این راه رو قبلا با سرگرد طی كرده بودم. می دونستم اگر بی وقفه راه برم تا قبل از ادان ظهر به ده... می رسم و همین كار رو هم كردم.





وقتی به نزدیكی ده... رسیدم، نفسی به راحتی كشیدم. باورتون نمیشه، لحظه ای كه نازیلا یكی از بچه های ملاقادر با سرعت باد در آغـ ـوشم جای گرفت فكر كردم به وطن رسیدم.

نمی دونی توی یه كشور بیگانه، غریبی چقدر سخته. وقتی ملاقادر با سر و صدای نازیلا بیرون اومد، بلافاصله به سجده افتاد و شكر خدا رو به جا آورد. این لحظه رو هیچ وقت فراموش نمی كنم. شور و شوقی رو به چشمان ملاقادر می دیدم، كه مثل عشق پدر به فرزندش بود. پیرمرد به من محبت بسیار كرد. چنان پذیرایی می شدم كه انگار مدتها انتظار رسیدنم را می كشیدند. ملاقادر از سرنوشتم پرسید و من تمام ماجرا رو براش تعریف كردم. ملاقادر برایم شرح داد كه جناب سرگرد مدتی در جستجویم بوده، اما موفق نشده و ناامید به ایران برگشته و با این وصف سفارش كرده به محض پیدا شدنم برای رسیدن به ایران كمكم كنند.

وقتی شنیدم جناب سرگرد زنده است و موفق شده به ایران برگرده، خیلی خوشحال شدم.

یه مدت خونه ملاقادر بودم تا ترتیب برگشتنم به ایران رو بده. هر چند روز، یك گروه از مهاجرین افغانی به ایران فرستاده می شد. كه بیشتر اون ها مرد بودن و مجرد و ملاقادر صلاح نمی دید كه من رو با چنین كاروانی روانه كنه. به همین دلیل منتظر موندم تا با مهاجرینی كه به صورت خانوادگی قصد عزیمت به ایران رو داشتن، راهی شوم.

بالاخره موت یك ماه طول كشید تا یه خانواده سه نفره پیدا شد. همسر مرد باردار بود و ماههای آخر حاملگی رو پشت سر می گذاشت. نمی دونم چرا ولی از دیدن این خانواده خوشحال و آسوده خاطر همسفرشون شدم.

ملاقادر مبلغی رو به دلال سپرد و دلال در مقابل حاضر شد فقط من رو تا زابل برسونه.

برام مهم نبود تا كجا برم فقط به ایران می رسیدم كافی بود. قبول كردم و با خداحافظی كه یه چشمم اشك بود و یه چشمم خنده راهی شدم... فكر نمی كردم به همین سادگی تموم شد و من تا یكی دو روز دیگه می رسم ایران، اما وقتی فهمیدم با پای پیاده باید به طرف مرز حركت كنیم، حسابی جا خوردم. ولی دیگه برام مهم نبود. به هر حال هشت روز طول كشید تا به فراه رسیدیم. اكثر اعضای گروه رو بچه ها تشكیل می دادن و این موضوع سرعت كاروان را كند كرده بود.

در تمام مدت هشت روز غذایی به جز آب و نون خشكیده نداشتیم... نه خوراك درست و حسابی، نه استراحت كافی. هوا هم به شدت گرم بود و من زیر بُرقع احساس خفگی می كردم تا اینكه به فراه رسیدیم و بعد از آن به یه جنگل. بعد از عبور از جنگل، ما به بازار مشترك ایران و افغانستان رسیدیم. اونجا با شكر خدا فقط اشك شوق می ریختم.

آخ. باور نمی كنید چطور خاك ایران رو سجده می كردم. چهره مردم بازار برام آشنا بود انگار همشون هادی بودن...

بعد از گذر از بازار كه برای بردن ما به یه مكان امن، دلال وانتی اجاره كرد. اون موقع نمی دونستم كه لقب این وانتها شوتیه.... تا اون موقع تجربه سوار شدن به آن ماشینها رو نداشتم. خیلی خوفناك بود. ما رو كف وانت خواباندند و رومون رو با پتو پوشاندند. وانت با سرعت سرسام آوری حركت می كرد و بین پستی ها و بلندیها چند سانتی متری از زمین بلند می شد و با ضرب پایین می آمد. وقتی وانت ترمز كرد دیگه نفسم بالا نمی اومد. موضوع به همین جا ختم نشد. آن شب ما رو در یك ده درون خونه ای بسیار كثیف پنهان كردن و یه تیكه نون خشك وآب انداختن جلومون، با این حال من نفسهای عمیق می كشیدم. ملاقادر سفارش كرده بود تا ایرانی بودنم رو از همه پنهان كنم تا به جای امنی برسم. به ناچار سكوت كرده بودم. تا اینكه دلال اومد و مبلغی رو به تا شهرهای مختلف مثل كرمان، مشهد، تهران، شیراز تعیین كرد.

با این حساب من باید به فكر تهیه پول می بودم.

اگر در حالت عادی بود، یه بلیط معمولی می گرفتم و با چهار، پنج هزار تومان به كرمان می اومدم. ولی نه پولی داشتم و نه لباس مناسبی، در اون شرایط حتی جرئت نمایان ساختن چهره ام رو هم نداشتم.

بنابراین وقتی سیف ا... مردی كه من رو به دستش سپرده بودن، به دلال گفت كه پولی نداره و كرمان تسویه حساب می كنه با خودم فكر كردم در اولین فرصت به غزل زنگ بزنم كه هم خبر سلامتی ام رو بدم و هم به او بگم كه برام پول بیاره. سیف ا.. محبت رو در حقم تموم كرد و وقتی به زابل رسیدیم، من رو با خودش به مخابرات برد.

طی آن تماس تلفنی درخواست صد هزار تومان كردم و تایید كردم كه دو روز بعد ساعت چهار و پنج صبح میدان اول كرمان منتظرم بمونه.

یك شب دیگه هم زابل موندیم. می دونید! چندبار قصد كردم تا خودم رو به نیروی انتظامی معرفی و درخواست كمك كنم، ولی ترسیدم هویتم رو فاش كنم و به دلیل جرم نكرده ام دو مرتبه به زندان بیفتم.

به هر حال دو روز بعد دلال ما رو به كرمان رسوند و تحویل شاگرد اتوبـ ـوس داد و اون هم به ما دو تا چادر داد تا بُرقعمون رو در بیاریم تا كسی به ما مشكوك نشه.


romangram.com | @romangram_com