#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_125
- لعنتی! اومدی من رو از خواب پَرُندی كه چی؟
- واااا... غزی! چته دختر! زده به سرت؟
- من هیچ مرگی ندارم، البته اگه شما بذارید... فقط یه خواهش دارم، اینكه اسم اون عوضی رو جلوی من نیاری.
- یعنی چه!؟... تو كه به اون قول دادی. تو كه گفتی برمی گردی سر خونه و زندگیت.
- من هیچ قولی به هیچ كس ندادم.
غزل لب تخـ ـت نشست. اما قبل از آنكه زبانش به ملامت گشوده شود، غزاله بلند شد و بی اعتنا به رختخوابش كه میان هال بود رفت.
غزل متعجب بالای غزاله ایستاد. پتو را از روی او كنار زد و با تحكم پرسید:
- بلند شو ببینم تو چه مرگته! چرا دیوونه بازی درمیاری؟
- چی می خوای؟ چرا دست از سرم برنمی داری؟
- می خوام بدونم خواهرم چه دردی داره!
- درد بی درمون... حالا برو از جلوی چشمام گمشو.
غزل بی توقع سر به زیر انداخت و با چشمان اشكی بلند شد، اما غزاله پشیمان از گفته خود پاچه شلوار خواهرش را چسبید و خجالت زده گفت:
- قهر كردی؟
غزل به علامت نفی سر تكان داد و غزاله عذرخواهی كرد. غزل با ملامت میان تشك نشست و گفت:
- ما كه به جز همدیگه كسی رو نداریم، داریم؟... دلم نمی خواد من رو نامحرم بدونی.
اشكهای غزاله بی اراده سرازیر شد. خود را در آغـ ـوش خواهر انداخت و گفت:
- من خیلی بدبختم. خیلی بیچاره ام. كاش مرده بودم.
- حرف بزن خودت رو سبك كن. نذار غصه ها تو دلت تلنبار بشه.
- نمی تونم، می ترسم.
- از چی می ترسی؟
- می ترسم اگه دهن باز كنم، دیگه ماهان رو نبینم.
- منظورت چیه؟!
- منظورم اینه كه از منصور متنفرم. منظورم اینه كه از اون مرتیكه عوضی حالم به هم می خوره.
- باورم نمیشه.
- فكر نمی كردم با وقاحت تمام بلند شه بیاد اینجا و ادعای مالكیت من رو بكنه.
- می دونم ازش دلگیری. همه ما ازش دلخوریم. می دونم در حقت بی وفایی كرد، ولی طفلی پشیمونه، می خواد جبران كنه... تو باید به اون هم حق بدی. هر چی نباشه اون شوهرت كه بوده.
- می خوام سر به تنش نباشه.
- خودت به اخلاق هادی بیشتر آشنایی. اگه منصور واقعا نادم نبود، محال بود اجازه بده پاش رو بذاره اینجا. حالا به جای یادآوری خاطرات تلخ و به وجود آمدن كینه و انتقام، به فكر آینده خوب، كنار ماهان و شوهرت باش.
- منصور برای من مُرده غزل... مُرده. می فهمی، مُرده.
- یه كم عاقل و واقع بین باش. تو وضعیت خوبی نداری. می تونی به خواستگار آینده ات بگی یكسال حبس كشیدی! یك بار ربوده شدی! و شش ماه توی مملكتی مثل افغانستان آواره بودی!
- وقتی خواهرم چنین عقیده ای داره، از دیگران چه انتظاری می تونم داشته باشم.
- قصد نداشتم ناراحتت كنم. خواستم تو رو متوجه وضعیتت كنم و بگم قدرشناس منصور و بزرگواریش باش.
- برات متاسفم غزل، افكار سطح پایینی داری.
- هرطور دوست داری تعبیر كن. من بیشتر از تو به فكر ماهانم. دلم می خواد دوباره دور هم جمع بشین و از زندگیتون لذت ببرید.
- فكر می كنی ما می تونیم دوباره خوشبخت باشیم؟
- چرا كه نه.
غزاله آهی كشید و كنار پنجره ایستاد. باد كولر مـ ـستقیم به گیسوانش می خورد و آنها را نـ ـوازش می داد. جای كیان خالی بود تا تماشاگر رقص گندمزار گیسوان طلایی معبودش باشد. غزاله چشم به بزرگترین ستاره چشمك زن آسمان دوخت و گفت:
- منصور الان داغه، چند ماهه دیگه همین حرفها رو اون به من میزنه و هر روز برام دادگاه تشكیل می ده. منصور دل سیاهه، چرا نمی فهمی غزل.
- شاید حق با تو باشه، چه می دونم!
romangram.com | @romangram_com