#در_چشم_من_طلوع_کن_پارت_111
- تو دنبال چی هستی محمد؟
- می خوام بدونم توی دل بهترین رفیقم چی می گذره. می خوام بدونم چه چیزی داره تو رو اینطور از پا در میاره. خودت حالیت نیست، تو داری داغون میشی كیان.
- چرا فكر می كنی من مشكل دارم. من فقط خسته ام، روحم آزرده است... احتیاج به آرامش دارم، فقط همین.
- من تو رو خوب می شناسم. تو مرد جنگی، مرد جبهه و مبارزه. باورم نمیشه به خاطر یه آدم ربایی و چند روز شكنجه اینجور بهم بریزی.
- چرا باور نمی كنی. منم یه آدمم مثل هزاران هزار آدم دیگه.
- نه كیان، نه. دروغ میگی. بذار كمكت كنم. حرف بزن... بگو چی عذابت میده؟
كیان با دیدن تابلوی پیتزا فروشی، متوقف شد و در حالیكه ماشین را خاموش می كرد، بدون آنكه تمایل به ادامه بحث نشان دهد، گفت:
- پس چرا نشستید قربان! بفرمایید.
سردار عبـ ـوس شد:
- خودت می دونی كه پیتزا بهونه بود. پس ادا در نیار.
زیر نور كم رستوران باز صحبتهای متفرقه پیش آمد و اگر احتمالا سردار مبحث قیل را پیش می كشید، از جواب دادن طفره می رفت. سردار كه متوجه بازی كیان شده بود، با دلخوری فراوان پس از صرف شام از سوار شدن به اتومبیل خودداری كرد و در امتداد فصای سبز بلوار شروع به قدم زدن نمود. اصرار كیان بی فایده بود، سردار بی توجه و قدم زنان جلو می رفت.
كیان كلافه سرتكان داد و شتابان در حالیكه عرض خیابان را می پیمود، شاسی دزدگیر را فشرد و به دنبال سردار با گامهایی تند قدم برداشت.
- چرا اذیت می كنی محمد آقا.... خدا وكیلی بیا سوار شو بریم.
- چه كار به من داری؟ راهت رو بكش برو خونه ات.
- باور كن من مشكلی ندارم. تو بی جهت نگرانی.
سردار از حركت باز ایستاد . چرخید. لحنش ملامت بار بود، گفت:
- ده، پانزده روزه كه برگشتی سرِكار، ولی دیگه خودت نیستی. یا امشب میگی چته، یا تا اصلاح نشدی حق برگشتن به سر كار رو نداری.
- جدی نمیگى!؟
- می بینی كه روحیه شوخی كردن ندارم.
كیان با رخوت به درخت پشت سرش تكیه داد. نگاهش به نقطه نامعلومی خیره ماند.
- چند روز مرخصی می خوام. باید یه نفر رو پیدا كنم.
سردار سیـ ـنه به سیـ ـنه او ایستاد. چشمانش گرد شده و لحنش متعجب بود:
- یه نفر رو پیدا كنی!؟ كی!؟
كیان با صدایی كه از ته چاه بالا می آمد گفت:
- هدایت.
- هدایت! یعنی چی!؟
سردار بهروان حرفش را نیمه تمام گذاشت و كفری لب جمع كرد. اما كیان به التماس افتاد.
- من باید پیداش كنم محمد.
- چطوری می خوای یه جنازه مفقود شده رو پیدا كنی؟
- خاك افغانستان رو زیر و رو می كنم... شاید زنده باشه.
سردار لحن متعجبی به خود گرفت و گفت:
- تو به خاطر یه احتمال محال، می خوای جونت رو به خطر بندازی؟
- چاره ای ندارم.
- دیوونه شدی مرد! میفهمی چی میگی؟
- تو متوجه نیستی. من باید برم.
- تو كِی می خوای دست از این كارهات برداری!... حالا خودت رو مدیون می دونی یا عذاب وجدان؟
- فرض كن بهش مدیونم... اصلا همه ما بهش مدیونیم، تلفنش كه یادت نرفته؟
- نه، یادم نرفته.... اگه تلفن به موقع اون نبود، محموله هرویین كشف نمی شد، ولی خودت بهتر از من می دونی.... تو یه افسری و بدون هماهنگی حق خروج از این كشور رو نداری. تهران و اصفهان كه نمی خوای بری.... خروج از مرز در حیطه اختیارات من نیست.
كیان كلافه و مـ ـستاصل صورت را با دو دست پوشاند.
romangram.com | @romangram_com