#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_90

با گفتن این حرف ، بسرعت برخاستم و بسمت جمعیت حرکت کردم .راه رفتن شتاب آلود با آن کفشهای پاشنه بلند برایم مشکل بود .با حرص زیر لب غریدم:

- عجب آدم پر رو و بی ادبی بود! خانم شیدا...اّه !

همزمان با شکلکی که در آوردم، صدای مهران به گوشم رسید.

- شیدا کجا می ری؟ اتفاقی افتاده؟

اخمهایم را باز کردم و با خوشحالی به جانب او و شایان رفتم .

- نه، چیزی نشده . می بینم که دایی زاده وعمه زاده خوب باهم خلوت کردید!اگه برای پذیرایی به کمک احتیاج داشتید روی من حساب کنید

برخلاف لحن شوخ من، هر دو با اخم به جوانی که دقایقی قبل با من هم صحبت بود نگاه میکردند! از حالتشان خنده ام گرفت.

- چیه ، به چی نگاه می کنید؟!

مهران با عصبانیت کنترل شده ای گفت:

- چیزی نیست، تو که حالت خوبه؟

- معلومه که خوبم .می رم پیش بچه ها.شما هم بیکار نباشید .اگه با ما باشید بیشتر بهتون خوش می گذره!

این را گفتم و بسمت مادر رفتم .کتی با عجله خود را به من رساند و با شیطنت گفت:

- می بینم که خوشگترین پسر مجلس، چشمش بعضی ها رو گرفته!

- کتی تو به اون پسره زشت با اون چشمهای بی روح می گی خوشگل؟واقعا که!

- اِ........باور کن به جون خودم راست می گم .خیلی از دخترای اینجا آرزوی هم صحبتی با اون رو دارن .آخه اینطور که من شنیدم آقا علاوه بر زیبایی، خیلی هم پولداره.تازه خیلی هم خودش رو برای دخترا می گیره!خوش به حال شانس بعضی ها!

نیشگونی از صورتش گرفتم و گفتم :

- باشه ارزونی همون دخترها، ما که نخواستیم!

هر دو زدیم زیر خنده و دست در دست هم به جمع دخترها پیوستیم .قبل از صرف شام، عروس و داماد به اتفاق جوانترهای مجلس شروع به پایکوبی کردند .کناری ایستاده بودم و به حلقه شادی آنها نگاه میکردم .مهران و شایان بسمت من وکتی آمدند و به اجبار ما را به وسط کشیدند .اصلا تمایلی به پایکوبی نداشتم، آنهم در حالیکه هنوز نگاه بی روح همان جوان چشم آبی بر من ثابت بود! ولی شایان با سماجت دستم را گرفته بود و مجبورم میکرد تا دقایقی با او ومهران هم رقص باشم . مدت کوتاهی که برایم قرنی به طول انجامید .شام هم در فضایی آرام و رمانتیک صرف شد . ژاله که متوجه بی اشتهایی ام شده بود با نگرانی پرسید:

- شیدا جان حالت خوبه؟

- آره عزیزم. چطور مگه؟

خاله مریم گفت:


romangram.com | @romangram_com