#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_9
سرحالی او به من هم سرایت کرد و شکلکی برایش در آوردم .
- من از اول هم سحرخیز بودم، این تو هستی که همیشه به ضرب کتک از خواب بیدار می شی آقا!
با دهان پر و لبخندی بر لب، سرش را بعلامت تائید چند بار بالا و پائین برد .تذکر مادر ، جلوی حوادث احتمالی را گرفت .
- خیلی خب بچه ها! کمتر سر به سر هم بذارید . شیدا جان تو امروز اولین روز کارته .سعی کن از همین حالا به همه چیز مسلط باشی .در ضمن توکل به خدا رو هم فراموش نکن .یادت باشه پوشش مناسب داشته باشی ، خب منم دیگه باید برم،به چیزی احتیاج نداری؟
- نه مامان جان ، من که بچه نیستم ، حواسم هست .
شایان از پشت میز فاصله گرفت و هنگامی که از کنارم می گذشت .خم شد و آهسته زیر گوشم نجوا کرد:
- بپر حاضر شو ، امروز اگه دیر کنی نمی رسونمت
به حیاط که رسیدم شایان با پارچه ای که در دست داشت ، شیشه های جلوی اتومبیل را تمیز میکرد .لبخند شیطنت آمیزی زدم و بلافاصله سکه ای را از کیفم خارج کردم و گفتم :
- به به، شغل جدیدتون مبارک آقای رها، چقدر هم برازنده شماست!
سکه را کف دستش انداختم و بسرعت داخل ماشین جا گرفتم و از حالت مبهوت و عصبانی شایان، از خنده ریسه رفتم .پس از دقایقی ، کارش به اتمام رسید و داخل ماشین نشست .مدتی در سکوت، خیره نگاهم کرد و بعد بی مقدمه شروع کرد به خندیدن! با اینکه حسابی جا خورده بودم و منتظر تلافی عملم بودم ، ولی سکوت کردم چرا که می دانستم باز دلش هوای شیطنت دارد .وقتی سکوت مرا دید ماشین را به حرکت در آورد و در همان حال گفت :
- به حسابت می رسم شیدا خانم! صبر کن، یکی طلب من!
لبخندی زدم و برای تغییر موضوع گفتم:
- راستی یادت نره ماشین منو امروز ببری وگرنه حسابی اذیت می شم
- چشم دختر خوب .من نه فراموشکارم نه بدقول . حالا فعلا تا وقتی که ماشین روبه راه بشه .نیمساعت قبل از خارج شدن از شرکت با همراهم تماس بگیر تا خودم بیام دنبالت
نگاهی پر محبت بسویش انداختم .
- چشم برادر متعصبم! قول می دم تنها نیام خونه .راستی شایان مساله کارت توی اون شرکت به کجا رسید ؟
- به هیچ جا! منصرف شدم .ترجیحا یک مدتی پیش دایی مشغول می شم ، بعد به امید خدا وقتی یه پولی پس انداز کردم ، خودم یه شرکت کوچولو راه می اندازم .به نظرم این بهتره
- با پدر هم در مورد تصمیمت صحبت کردی؟
- بله که صحبت کردم .اتفاقا از پیشنهادم خوشحال شد و استقبال کرد
- نگران نباش داداش جان! تا چشم روی هم بذاری این چند ماه باقی مونده درست هم تموم میشه و اونوقت دیگه سرت حسابی شلوغ میشه
نگاهی به جانبم انداخت و با لبخندی دلنشین جواب داد:
romangram.com | @romangram_com