#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_82

- ولی چقدر عالی!ممنون داداش گلم!

- اّه اّ ه......... برو کنار کهیر زدم! مگه تو نمی دونی من به بوسیدن آلرژی دارم؟ خصوصا که طرف یه دختر ترشیده هم باشه!برو کنار حالم بد شد!

سبدی را که برای ریختن سبزی آورده بودم، محکم به طرفش پرت کردم که اگر فرار نمیکرد، حتما به سرش میخورد

- مگه دستم بهت نرسه نمکدون!

قهقهه زنان جواب داد:

- مامان جان بیا بیرون که اصلا امنیت جانی نداری!اینجا نوک حمله است!

این بار خودم هم خنده ام گرفت و برایش خط و نشان کشیدم .هنگامی که به بستر رفتم .از تصور اینکه فردا چگونه با فرزاد برخورد کنم بشدت اضطراب داشتم ولی تمامی وجودم از تاثیر تصمیمی که گرفته بودم لبریز از غم و اندوه شد .در خود مچاله شدم و بغضم را فرو خوردم .واین در حالی بود که از آینده مبهم و تاریکم سخت در هراس بودم.

بمحض ورود به شرکت همه چیز را با دقت زیر نظر گرفتم .گویی میخواستم با نگاهم اشیاء را ببلعم ! همه چیز مثل همیشه تمیز و منظم سرجای خود قرار داشت .تازه دریافتم که چقدر به محیط کارم وابسته هستم .گلها را در گلدان جاسازی کردم و با کلافگی نگاهی به ساعت انداختم .آنقدر استرس داشتم که نیمساعت زودتر از همیشه به شرکت رسیده بودم!خواستم به اتاق بایگانی بروم که سرفه های پی در پی ام آغاز شد و مرا سرجا نشاند .آنقدر سرفه کردم که سینه ام به سوزش افتاد .دستم را روی قفسه سینه ام فشردم .با رنجی بی نهایت سرم را به صندلی تکیه دادم تا با کشیدن نفسهایی عمیق، اندکی آرام بگیرم .در همان حالت بودم که صدای قدمهایی در محیط طنین انداخت .بدون اینکه چشمهایم را بازکنم به صدا که هر لحظه نزدیکتر می شد گوش سپردم .همان بوی آشنا و صمیمی در فضا منتشر شد و من به رفسات دریافتم که بمحض گشودن چشمهایم با فرزاد روبرو خواهم شد.مدتی در سکوت گذشت. چیزی نمانده بود زیر نگاه خیره اش که سنگینی آن را حتی با چشمهای بسته نیز حس میکردم ، له شوم .غمی که بر دلم چنگ انداخته بود مهار کردم و با چشمهای بسته گفتم :

هیچ کس ما را نمی آرد بخاطر، ای عجب

یاد عالم می کنیم اما فراموشیم ما

صدایش به زحمت به گوشم رسید :

- چرا این کار رو با من کردی؟!

با تعجب چشمهایم را گشودم .از دیدن شخص روبرویم چیزی نمانده بود قالب تهی کنم .فرزاد با سر و وضعی آشفته و حیرت انگیز و چهره ای عصبانی مقابل میز ایستاده و نگاه غضبناکش را به چشمهایم دوخته بود .همان لباسی را به تن داشت که آخرین بار بر تنش دیدم .اولین دکمه یقه و استینش باز بود .موهای خوش حالتش ، نامرتب و پریشان بهر سویی می رفت و ته ریشی کم و بسیار کوتاه بر صورتش خودنمایی میکرد. خیره در چشمهایش سرخش که رنگ عسلی و وحشی آن ناپیدا بود، میز را دور زدم و روبرویش قرار گرفتم .هرگز او را تا به این اندازه آشفته ندیده بودم .گویی که در این چند روز با آینه قهر کرده بود ! نگاه مبهوتی به سرتاپایش انداختم و گفتم:

- چی شده؟!تو چرا این شکلی شدی؟!

- فقط بگو چرا این کار رو با من کردی؟

- کدوم کار؟ مگه من چکار کردم؟!

مشتهایش را گره کرد و فریاد زد:

- به چه جراتی دو روز غیبت داشتی؟ کی به تو اجازه داده بی خبر به شرکت نیای؟

از فریاد بلندش بشدت ترسیدم و خودم را جمع و جور کردم.

- خواهش می کنم خودت رو کنترل کن .چرا عصبانی می شی؟ مگه تو نگفتی هر وقت خواستم می تونم به شرکت نیام ؟! به این زودی فراموش کردی؟

- بله گفتم ، ولی گفتم بی خبر برو؟ گفتم یه دفعه غیبت بزنه و همه رو از نگرانی دق مرگ کنی؟!


romangram.com | @romangram_com