#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_77

- باشه چشم! خواهش می کنم اگر قابل می دونید تشریف بیارید داخل منزل.خانواده ام از دیدنتون خوشحال می شن.

با قدر شناسی سرش را تکان داد.

- واقعا متشکرم .باشه واسه یه فرصت مناسبتر !

خداحافظی کردم و پیاده شدم و آنقدر ایستادم تا اتومبیلش در خم کوچه ناپدید شد .با خودم گفتم:« این بازیهای روزگاره که دائما ما رو سر راه هم قرار می ده و مجبورمون می کنه بهم فکر کنیم!»

باز از یادآوری آن حادثه خطرناک ام شیرین، تپش قلبم بالا رفت و جریان خون داغی را در رگهایم احساس کردم.

دستم را روی گونه های ملتهبم گذاشتم و با کشیدن نفسی عمیق، وارد حیاط شدم و شایان را دیدم که روی تاب نشسته و غرق در فکر است . به آرامی به سمتش رفتم و برگ تازه روییده شده ای را از درخت کندم.

- سلام شایان جان، چرا اینجا نشستی؟!

- سلام ، خسته نباشی همینطوریی، فکر میکردم.......دستت چطوره؟

- عالی! از این بهتر نمی شه .فکر می کنم دیگه باید پانسمانش رو باز کنم

تا آمدم بپرسم که به چه موضوعی می اندیشد، پدر و مادر هم به حیاط آمدند .سلام کردم و با تعجب پرسیدم:

- لیلی و مجنون کجا تشریف می برند؟!

پدر خندید و نیشگونی از صورتم گرفت:

- پدر سوخته رو ببین ها! با همه آره با ما هم آره؟!

همه خندیدند و من برای فرار از حملات بعدی، پشت سر شایان سنگر گرفتم .مادر جواب داد:

- جایی نمی رفتیم .دیدیم امشب هوا عالیه ، تصمیم گرفتیم شام رو بیرون بخوریم، چطوره؟

لبخندی از سر رضایت زدم و صورت هر دویشان را بوسیدم و پس از تعویض لباس به آنها پیوستم .

وقتی خودم را برای خواب آماده میکردم، ناگهان به یاد جعبه اهدایی فرزاد افتادم. با عجله بسمت کیفم رفتم و جعبه را همانند شیئی گرانبها خارج کردم . به آرامی روی تخت نشستم .قبل از آنکه در آن را باز کنم .سعی کردم حدس بزنم چه چیزی ممکن است داخلش باشد .جعبه را نزدیک گوشم تکان دادم .هر چه که بود جسم نسبتا سنگینی بود . با هیجانی غیر قابل توصیف و چشمانی مشتاق در جعبه را باز کردم و در میان پوشالهای رنگی، حبابی را بیرون کشیدم .حبابی به شکل نیم دایره که داخلش را مایع بی رنگی شبیه به آب پرکرده بود . وسط حباب در میان چند درخت به شکوفه نشسته بهاری و گلهای رنگارنگ، دخترکی ایستاده بود که لباسی رویایی به تن داشت.موهای مشکی و زیبایش آزادنه روی شانه رها شده و به پسری که توسط نردبان از درختی بالا می رفت تا برایش سیبی بچیند نگاه میکرد .با سروته کردن حباب ، هزاران شکوفه ریز و رنگی که با پولک درهم آمیخته بود، بر سر و روی آنها می ریخت .چهره های هر دو بقدری سرزنده و جوان بود که گویی زنده اند .بر روی پایه گوی هم با طلا نوشته ای به این مضمون حک شده بود:

You are the best reason for me to live

« بهترین بهانه برای زندگی من»

بقدری زیبا و رویایی بود که بی اراده بوسه ای از خوشحالی بر آن زدم . چندین بار تکانش دادم ومشتاقانه صحنه ای را که جلوی چشمهایم شکل گرفته بود نگاه کردم . بدون شک این یکی از زیباترین هدیه هایی بود که در تمام عمرم گرفته بودم .گوی را همچون شئی مقدس به آرامی و با احتیاط روی پاهایم گذاشتم که ناگهان متوجه کاغذی درون جعبه شدم .با تعجب آن را خارج کردم . روی کاغذ با خطی خوش و زیبا نوشته بود:

«ذره تـــا مــــهر نــــبیند بــه ثـــریا نــــرسد


romangram.com | @romangram_com