#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_56

- اون حق نداره با تو اینطوری رفتار کنه. من این اجازه رو بهش نمی دم !

همگی با تعجب به حالت تدافعی الهام نگاه کردیم که بدون در زدن وارد دفتر کاری آقای متین شد .حسی آمیخته به صمیمیت و احترام نسبت به الهام در وجودم جوشید . با خستگی پشت میزم قرار گرفتم و چشمهایم را روی هم فشردم .ناخودآگاه ذهنم درگیر فرزاد متین شد . بنحو عجیبی از آنهمه اقتدار و جذبه لذت می بردم ولی چرا از برخوردهای خصمانه اش عصبی نمی شدم ؟ چرا با او مثل تمام مردهایی که بعد از آن حادثه سر راهم قرار می گرفتند ، رفتار نمی کردم ؟ چرا اصرار داشت مرا با تکیه کلام « خانم کوچولو» خطاب کند ؟ چرا وقتی بیاد این اصطلاح می افتادم چیزی در دلم فرو می ریخت؟! حال بدی داشتم .این موارد نگران کننده و هراس انگیز بود و هشدارهای پنهانی را به من یاد آور می شد.

الهام پس از بیرون آمدن از اتاق آقای متین، مستقیم به سمتم آمد:

- بالاخره باید یکی حق این آقا رو کف دستش می گذاشت!

با مهربانی بوسه ای به روی گونه اش نشاندم .

- ازت ممنونم عزیزم، ولی لازم نبود بخاطر من خودت رو به زحمت بندازی!

از آن روز به بعد ، پیوند عمیق و ناگسستنی میان ما بوجود آمد. اکثر اوقات با الهام به منزل بر می گشتیم و گاهی مواقع شایان هم ما را همراهی میکرد .رفتار آقای متین هم کمی آرامتر شده بود، من هم تمام سعی ام را بکار گرفتم تا با دقتی مضاعف به وظایفم عمل کنم و بهانه ای دستش ندهم .

کم کم به آغاز سال جدید نزدیک می شدیم .مهمانی های فامیلی کاهش یافته بود و همه بنوعی درگیر مراسم مربوط به آغاز سال نو بودند .کارهای شرکت در روزهای پایانی بسیار فشرده بود و بیشتر مواقع، همه کارمندها به استثنای خانم کریمی که خانه دار هم بود، تا پایان ساعت می ماندند . ولی باز هم من آخرین کارمندی بودم که شرکت را ترک میکردم . واین چنین بود که دومین برخورد خصمانه ما زمانی رخ داد که دیگر چیزی به شروع سال جدید نمانده بود!

چند روزی بود که زمزمه ازدواج من در خانه، به گوش می رسید .مدتهای مدیدی می شد که صحبتی از خواستگاری و ازدواج من به میان نمی آمد ، چرا که حتی با مطرح کردنش هم ، چنان داد و قالی به راه می انداختم که آن سرش ناپیدا! اعضای خانواده هم ترجیح می دادند هرگز صحبتی از آن به میان نیاورند .ولی مجددا یکی از همان خواستگارهای سمج با پدر صحبت کرده بود . آن روز با افکاری از هم گسیخته و حالتی عصبی باز هم در شرکت ماندم تا بوسیله ی کار زیاد، لحظاتی را در آرامش و بی خبری به سر ببرم .تعداد زیادی پرونده را روی هم قرار دادم و در حالیکه جلوی پایم را نمی دیدم، با زحمت از اتاق بایگانی خارج شدم که ناگهان بشدت با جسمی برخورد کردم! براثر عدم تعادل و شدت ضربه، تمام پرونده ها پخش زمین شد .ناچار نگاهی به جلوی پاهایم و بعد به آقای متین انداختم.در حالیکه هر لحظه منتظر فریاد خشمناکش بودم .با ترس گفتم :

- واقعا معذرت می خوام آقای متین! من..........من اصلا متوجه شما نشدم .همین الان همه رو مرتب می کنم .

این را گفتم و بلافاصله مشغول جمع کردن پرونده ها شدم .در عین ناباوری یا لحنی مملو از مهربانی گفت:

- چرا همه پرونده ها رو با هم بلند می کنی؟ انجام این کار برای تو مشکله .خب می تونی یکی یکی بیاری!

در همان حال در جمع کردن پرونده ها کمکم کرد . اکثر آنها را برداشت و ایستاد .من هم برخاستم که ناگهان قدمی نزدیکتر آمد .چنان از حرکت غافلگیر کننده اش ترسیدم که بی اراده عقب رفتم! از رمیدنم خنده ای کرد و با سرخوشی غیرمنتظره ای پرسید:

- تو از من می ترسی؟

آب دهانم را بسختی قورت دادم.

- چی باعث شده که فکر کنید من از شما می ترسم ؟ خواهش می کنم سعی نکنید با این حرفها ، شجاعت من رو زیر سوال ببرید!

خنده اش عمیق تر شد و گفت:

- در اینکه دختر شجاعی هستی، شکی نیست ! ولی من از خودم و زیبایی تو می ترسم! بهر حال فقط می خواستم پرونده ها رو ازت بگیرم .

از اینکه ترسیدنم برایش مایه تفریح و لذت بود ، عصبی شدم و گفتم :

- من چون عجله داشتم مجبور شدم کارهامو بسرعت انجام بدم.............. برای صرفه جویی در وقتم، همه پرونده ها رو با هم بلند کردم .

پرونده ها را روی میز چید؛ و با بدجنسی علنی جواب داد:


romangram.com | @romangram_com