#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_49

- خیلی خب سلام .پس چرا دماغت اینقدر قرمز شده؟!

- نمی دونم

- پس پیش بسوی خانه آبا و اجدادی که یه مهمونی چرب و نرم انتظار ما رو می کشه!

سرم بشدت درد میکرد. به صندلی تکیه زدم و چشمهایم را بستم .بلافاصله تصویر چشمهای غمگین و پرالتماس فرزاد جلوی چشمهایم نقش بست .خدایا؟! چقدر غم در آن چشمهای عسلی موج می زد! چرا با بدجنسی تمام این انعکاس را نادیده گرفته بودم؟!

صدای شایان، رشته افکارم را پاره کرد:

- اتفاقی افتاده شیدا؟

- نه ، فقط خسته ام

- ولی تو قول دادی خودت رو اینقدر درگیر نکنی

حوصله جر و بحث با شایان را نداشتم

- چشم! قول می دم دیگه تکرار نشه!

نگاهی به جانبم انداخت. انگار حالم را درک کرد، چرا که دیگه ادامه نداد .

ما آخرین نفری بودیم که به مهمانی رسیدیم.چقدر حیاط دلنشین خانه پدر بزرگ را دوست داشتم، با آن حوض زیبا و گلهای خانگی که همگی خشکیده بودند!

بمحض ورود ، مورد استقبال اقوام قرار گرفتیم و کتی و ژاله باز شروع به شیطنت کردند. ولی من دیگر حال و حوصله نداشتم .تصویر آن چشمها حتی یک لحظه هم دست از سرم برنمی داشت .بغیر از ما و خاله مژده، خانواده دایی منصور و خاله مریم هم بودند، به اضافه نامزد مهرداد.ساناز دختر ساده و خونگرمی بود که چهره ای بسیار معمولی داشت ولی صدای گرم و زیبایش تاثیر خوب و مثبتی در مخاطب ایجاد میکرد .

پس از صرف شام، محفل گرم بزرگترها را ترک کردیم و همگی به حیاط رفتیم .با اینکه هوا کمی سرد بود، ولی شور و نشاط جوانی، همه را به تحرک و شیطنت وامی داشت .شایان سر به سر همه می گذاشت و صدای دخترها را بیشتر در می آورد.همه بچه ها در بحثی فلسفی که ساناز راه انداخته بود، اظهار نظر میکردند و من فارغ از دنیای آنها به مردی پر جذبه و مرموز با چشمهایی محزون می اندیشیدم .

- تو چرا امشب اینقدر ساکتی؟!

برگشتم و به چهره مملو از مهربانی مهران که در کنارم می نشست نگاه کردم.

- فقط یه کمی خسته ام، با اینکه یکماه و نیمه سرکار می رم ولی هنوز فیزیک بدنم به شرایط جدید عادت نکرده .راستی تو چکار می کنی؟

- هیچی!می رم شرکت بابا! حسابی درگیرم.باور کن شبها که می خوابم، خواب نقشه و پلان و نمای بیرونی می بینم!

- می دونم.کار زیاد ذهن آدم رو درگیر می کنه .ولی مهران تو هم باید یواش یواش یه سر و سامونی به زندگیت بدی.اینطوری تحمل شرایط برات راحت تره ببین مهرداد و ساناز چقدر خوشحالن!

خنده بلندی سر داد:

- خانم می شه بفرمایید شما که لالایی بلدید چرا خوابتون نمی بره؟!


romangram.com | @romangram_com