#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_42

پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم و بمحض اینکه در را بستم و به عقب برگشتم، محکم به شایان خوردم! نگاهی لبریز از تعجب به صورتش انداختم:

- چه خبرته مثل جن سرراه آدم سبز می شی؟! صبح به این زودی کجا تشریف می بری؟!

خمیازه ای کشید و ضربه ای روی بینی ام زدک

- علیک سلام خوشگل بی تربیت ! امروز کلاس دارم بختک!

این را گفت و از پله ها سرازیر شد . خنده ام گرفت.

- خیلی خب سلام سنگ پا! بختک منم یا تو؟!

سروکله زدن با او را به زمانی دیگر موکول کردم و بلافاصله آماده شدم وقتی به حیاط رسیدم ، متوجه شدم که شایان زودتر اتومبیلش را روشن کرده و قصد خروج دارد .در را برایش باز کردم و بعنوان خداحافظی ، دستی برایش تکان دادم که دیدم به من اشاره می کند .با تعجب سرم را داخل ماشین خم کردم .

- بیا بالا می رسونمت!

لبخندی به رویش زدم .

- زحمت نکش عزیزم! مثل اینکه بنده خودم ماشین دارم!

- بپر بالا خودتو لوس نکن! خودم غروب میام دنبالت .خبرهای خوب و دست اول دارم .بیا بالا

به آرامی داخل اتومبیل جا گرفتم و با کنجکاوی پرسیدم:

- چه خبری؟ اگه الکی گفته باشی وای به حالت!

قهقهه ای زد:

- آخه تو چقدر فضولی دختر! نخیر الکی نگفتم .امشب همگی شام خونه اجدادیمون دعوت داریم!

- وای چقدر عالی ! خیلی خوشحالم که می بینم باز همگی دور هم جمع هستیم .

بقیه مسیر را شایان مدام سر به سرم گذاشت و من با بدجنسی تلافی کردم. به مقصد که رسیدیم ، سفارش کردم که شب دیر نکند و با سستی بسمت شرکت راه افتادم .هنوز خوابم می آمد و دلم میخواست همانجا روی زمین دراز بکشم .نوعی رخوت و سستی در وجودم احساس میکردم که بی ارتباط به بازگویی حقایق تلخ و دردناک زندگی ام نبود.

بمحض ورود به شرکت بخاطر آوردم که باز حضور شایان و شیطنتهایش، مرا از گل خریدن غافل کرد! زیر لب غریدم:

- خدا بگم چکارت کنه شایان!

این را گفتم و پشت میزم قرار گرفتم .گلهای داخل گلدان کمی پژمرده بنظر می رسیدند .با دلخوری آب گلدان را عوض کردم .سکوت شرکت خواب آلودگی ام را تشدید میکرد. با خودم گفتم:« شاید آقای متین توی شرکت باشه!»

با این فکر و برای فرار از خواب آلودگی، پرونده ای برداشتم و بسمت اتاقش حرکت کردم .چند ضربه به در نواختم و منتظر شدم ولی هیچ صدایی شنیده نشد . این بار چند ضربه محکمتر زدم ولی باز هم خبری نشد. حسابی کلافه شدم چرا که تیرم به سنگ خورده و متین هنوز نیامده بود. با حرص لگد محکمی به در زدم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com