#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_4
دکتر آرمان از دوستان قدیم پدر بود که طی سالهای گذشته روابط بسیار صمیمانه و خانوادگی نیز با ما داشت . مردی فوق العاده موقر و متین که هر انسانی را مجبور به احترام گذاشتن به خود میکرد .تقریبا شصت سال سن داشت و حاصل زندگی مشترکش دو دختر بودند که هر دو ازدواج کرده و در خارج از کشور زندگی می کردند .پس از آن اتفاق کذایی و بحران شدید روحی من، ارتباط ما با دکتر، صمیمانه تر از قبل شد . با وجودی که مدتها از آن حادثه می گذرد ولی هنوز از او خجالت می کشم .
دکتر پشت میزش قرار گرفت و در حالیکه دستهایش را در هم قلاب کرده بود، مدتی را در سکوت ، خیره نگاهم کرد .از بدو ورود سرم پایین بود و با گوشه روسری ام بازی میکردم .همیشه از این سکوت دکتر و نگاه خیره و نافذش در عذاب بودم .طوری به من خیره می شد که انگار تا اعماق روحم را می کاوید و پی به حالم می برد .یادآوری حرفهای پایانی شایان در اتومبیل، سبب شد که لبخندی محو بر صورتم بنشیند . دکتر هم که گویی منتظر همین فرصت استثنایی بود، بلافاصله سکوت را شکست:
- شیدا، لطفا چندتا نفس عمیق بکش تا لرزش دستت از بین بره، چرا اینقدر پریشونی؟ رنگتم که پریده! حالا بگو ببینم به چی می خندی؟!
به چهره متفکر ولی خندانش نگاه کردم و جواب دادم:
- مشکل خاصی نیست دکتر ، حالم خوبه! فقط چند وقته بیخوابی بد جوری اذیتم می کنه .بغیر از این مورد همیشه حالت نرمالی دارم و بنظر میاد که همه چیز مرتبه .
- اولا که این مساله اصلا خنده نداره .هر چند که می دونم موضوع دیگه ای ذهنت رو مشغول کرده بود ، ولی بهر حال با ترک اون قرصهای قوی ، باید هم دچار اختلال در خواب بشی .طبیعیه و جای نگرانی نیست .ولی با این حال باز هم یک نسخه جدید برات می نویسم تا شبها راحت تر بخوابی . راستی تو گفتی همه چیز خوبه؟!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- همه چیز بغیر از حالت سرد و غمگین چشمات! تو هنوز داری نقش بازی می کنی شیدا و این مساله رو خودت بهتر از هرکسی می دونی .این موردیه که شاید غیر از من کسی متوجه نباشه .ظاهرا می خندی و به زندگی عادی برگشتی ولی هنوز عمیقا در گیری! سردی وجودت به چشمات زده و انگار که یه جفت سنگ قشنگ توی صورتت کار گذاشتی ......! تو از چی ناراحتی ؟! دیگه هیچ مساله ای برای ناراحتی وجود نداره . همه چیز تموم شده و تو باید این پیشامد رو با تمام وجود درک کنی . باید از اون فصل بد و بحرانی زندگیت فاصله بگیری و این منوط به خواست خودته .باید اون قسمت از افکارت رو مثل یک جسم زاید بکنی و از خودت دور کنی .فقط در اون صورته که موفق می شی .می دونم خیلی سخته ولی تو می تونی! تو اونقدر دختر جسور و مقاومی هستی که با اون شرایط سخت دست و پنجه نرم کردی و سر بلند بیرون اومدی .حالا هم حتما موفق می شی .فقط کافیه خودت رو باور کنی . باید به خودت بگی ،(( من می تونم!)) باید روزی چند بار تکرار کنی،(( من حتما موفق میشم ))، قبوله؟
هنوز سر بزیر بودم و به حرفهای دکتر گوش میکردم .او خودش می دانست چقدر به این اندرزها احتیاج دارم و فقط برای شنیدن همین سخنان امید دهنده به نزدش می روم .همچون مادری مهربان و دلسوز که کودکش را تغذیه می کند ، با حرفهای کار سازش روح مرا تغذیه میکرد و به آرامشی عمیق می رساند . سرم را بلند کردم و لبخند زنان به دکتر اعلام کردم که تمام سعی و تلاشم را به کار خواهم گرفت . او هم با خوشحالی اظهار داشت که شعله های موفقیت و پیشرفت را در نگاهم می بیند و سپس پیشنهادات جالبی برای بی خوابی شبانه ام ارائه داد .
هنگامیکه بخود آمدم و به ساعتم نگاه کردم، با تعجب دریافتم که زمانی طولانی است که نزد دکتر هستم بدون اینکه متوجه گذشت زمان شده باشم ! با عجله ایستادم و در حالیکه در فکر خداحافظی بودم گفتم :
- راستی دکتر، امروز قرار بود برای استخدام به همون شرکتی که در موردش باهاتون صحبت کردم ، برم. البته الان که دیگه نزدیک ظهره ، حتما دیر شده!
- خوشحالم که به پیشنهادم عمل کردی. البته اگر سراغ درس و دانشگاه می رفتی بهتر بود ، ولی بهر حال همین که از لاک تنهایی بیرون بیایی خیلی خوبه ، راستی امروز چند شنبه است؟
- یکشنبه.
- پس لطفا با منزل تماس بگیر و بگو نهار پیش منی .بعدازظهر خودم می رسونمت همون جایی که میخواستی بری .
خواستم که با اظهار شرمندگی ، پیشنهاد دکتر را رد کنم ولی از اصرارهای بیش از حد او گریزی نبود! به ناچار با منزل تماس گرفته و مادر را در جریان قرار دادم .برخلاف تصور ، او با خوشحالی از پیشنهادنم استقبال کرد و من نهار را با دکتر، در فضایی کاملا دوستانه صرف کردم.
بعد از ظهر دکتر، آرمان همانطور که قول داده بود مرا به شرکت بزرگ (( متین)) که آگهی استخدامش را یکی از دوستانم آورده بود، رساند . شرکت ((متین)) در یک برج، واقع در یکی از خیابانهای معروف بالای شهر قرار داشت که خوشبختانه به محل زندگی ما نیز نزدیک بود .چند شرکت با نامهای دیگر نیز در آن ساختمان وجود داشت .از قرار معلوم، شرکت ((متین)) یک شرکت بازرگانی بود که با کشورهای اطراف ایران و چند کشور خارجی نیز روابط کاری داشت . هنوز نمی دانستم این شرکت به چه نیروی کاری و با چه تحصیلاتی نیاز دارد، ولی بهر حال برای شروع بد نبود . حتی اگر در اینجا هم موفق به کار نمی شدم ، برایم فرقی نمیکرد و ناامید نمی شدم ، چرا که من بدون در نظر گرفتن فاکتور نیاز مالی و فقط به صرف پر کردن اوقات فراغتم که غالبا با افکار آزار دهنده و کابوسهای وهم انگیز در هم می آمیخت ، به دنبال کار می گشتم و اصلا برایم مهم نبود که این اشتغال در کجا و چگونه باشد .جلوی در محوطه ساختمان، از دکتر به پاس تمام محبتها و لطفهایش تشکر کردم و با یک خداحافظی صمیمانه از او جدا شدم .از دیدن آن برج که تماما با سنگهای گرانیت و شیشه های رفلکس پوشانده شده بود، و نمای فوق العاده زیبا و چشمگیری داشت ، به هیجان آمدم.حتی تصور اینکه در چنین محیطی مشغول به کار شوم، انرژی مثبت و خوبی را به زیر پوستم تزریق میکرد . موهایم را که مثل همیشه وحشی و مهار نشدنی از زیر روسری ام بیرون ریخته بود، مرتب کردم و با نفسی عمیق وارد ساختمان شدم .هجوم هوای گرم و مطبوعی که از داخل سالن صورتم را نوازش میکرد، باعث بوجود آمدن حسی شاد در وجودم شد . پیرمرد سالخورده ای که به نظر مهربان می آمد و کنار در ورودی پشت یک میز نشسته بود ، بمحض دیدن من لبخندی زد و محترمانه پرسید:
- می تونم کمکتون کنم دخترم؟
تحت تاثیر انرژی مثبت وجودم، با شادی لبخندی زدم و در حالیکه بسمت میز می رفتم با متانت گفتم:
- سلام، عصر بخیر! ممنون می شم اگر منو برای رفتن به شرکت((متین)) راهنمایی کنید .
پیرمرد در حالیکه نگاه خیره ای به چشمهایم میکرد . به زحمت سرش را به زیر انداخت و با دست به تابلویی اشاره کرد :
- بفرمایید از اون تابلو استفاده کنید .اگر با مشکلی مواجه شدید من رو صدا کنید .
romangram.com | @romangram_com