#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_147

همه به خنده افتادند و مهرداد با لحن حق به جانبی گفت:

- شایان که حقشه ! من یکی تلافی متلکهای روز عروسی ام رو در آوردم!

پسری که روبرویم نشسته بود و آن نگاه خیره و خندان، اعصاب مرا به بازی گرفته بود، پسر عموی ارشد الهام بود که « کیارش » نام داشت . از ابتدای مهمانی به هر سو که می رفتم ، نگاه نافذ او را روی خود احساس میکردم .بی توجه به او، نگاهی به مهران انداختم .ناراحت و سر به زیر با دسته کلیدش بازی میکرد و کمی عصبی بنظر می رسید .برای پی بردن به حالش، تکه ای جوجه داخل ظرفش گذاشتم و گفتم:

- مهران، چه زود غذا خوردی! اینو بخور تا یه مطلب برات تعریف کنم!

نگاه اخم آلودی به جانبم انداخت و با خشونت گفت:

- همون حرفهای جالبی رو که در گوشی شنیدید میخوای بگی؟ فکر نمی کنی کمی خصوصی باشه؟!

از تعجب زبانم بند آمد .از کدام حرفهای در گوشی صحبت میکرد؟ اصلا به چه جرمی با من اینطور خصمانه برخورد میکرد؟! نگاهی پرسشگر به ژاله و شایان انداختم ولی آنها هم با تعجب شانه بالا انداختند .

قبل از آنکه فرصت داشته باشم، سر و کله فرزاد پیدا شد . در حالیکه لیوانی آبمیوه و ظرفی سالاد در دست داشت کنار شایان ایستاد و با تواضع گفت:

- اجازه هست؟

همگی با احترام جابجا شدند و جایی برایش باز کردند .مهران بلافاصله با حرکتی عصبی برخاست و با نجوایی آرام که فقط من و ساناز شنیدیم گفت:

- مار از پون بدش میاد دم لونه اش سبز می شه!

با رفتنش؛ با دهانی نیمه باز، ردش را با نگاه دنبال کردم .یعنی مهران از فرزاد خوشش نمی آمد؟! ولی چه دلیلی برای بوجود آمدن این احساس داشت؟ جوابی برای سوالهایم نیافتم و به خوردن غذا مشغول شدم .

تا پاسی از شب، همگی مشغول خوش گذرانی و پایکوبی بودیم .کم کم زمان رفتن فرا رسید.وسایلی را که همراه داشتم به ماشین انتقال دادم .بسمت الهام رفتم ، تنها ایستاده بود و به شایان که مشغول خداحافظی با دوستانش بود نگاه میکرد .دستم را به دور شانه اش حلقه کردم و با عطوفت گفتم:

- زن داداش خوشگلم در چه حاله؟!

لبخند زنان گونه ام را بوسید:

- دارم از خستگی بیهوش می شم ! از بس رقصیدم و راه رفتم پاهام بی حس شده!

- عیبی نداره عزیزم؛ عوضش فردا حسابی استراحت می کنی.

- نه تنها فردا، بلکه پس فردا رو هم می تونید حسابی استراحت کنید!

هر دو با شنیدن صدای فرزاد، سربرگرداندیم ، الهام با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید .

- وای راست می گی فرزاد؟!

با لبخندی جذاب ، سرش را بعلامت تصدیق تکان داد.


romangram.com | @romangram_com