#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_139

- حواست کجاست گل پسر؟!

- ببخشید داشتم فکر میکردم .حالا بگو!

خون در رگهایم به جوشش افتاد .یعنی واقعا فکر میکرد یا در حال ارزیابی آن دختر سمج و گستاخ بود؟ اما چه خیال بیهوده ای! فرزاد هرگز دروغ نمی گفت پس دلیلی نداشت به اون مظنون باشم .گمان می کنم آنقدر عاقل و فهمیده شده بودم و به قدر کفایت از آن حادثه تلخ در زندگی تجربه اندوخته بودم که بی دلیل او را میز محاکمه نکشانم .احساس کردم مغزم در حال انفجار است .این حقیقت محض وجود دااشت که بذر کینه و بددلی نسبت به جنس مخالف، ثمره همان انتخاب اشتباه بود .دلم میخواست گوشه دنجی را می یافتم و به حال زار خودم می گریستم!

نگاهی به دخترک انداختم .سیگاری گوشه لبش گذاشته بود و با لوندی، موهای رنگ شده بلوندش را از جلوی صورت کنار می زد .با تنفر نگاهم را از او گرفتم و به صورت فرزاد دوختم .به من نگاه میکرد و لبخند می زد .بی اراده اخمم را بیشتر کردم و صورتم را به جانبی دیگر برگرداندم .در همان لحظه، پیشخدمت گفت :

- سلام آقای متین !خیلی خوش اومدید .اگه امری دارید من در خدمتگزاری حاضرم .

با توجه به خوش خدمتی گارسون پذیرفتن این مساله که فرزاد زیاد به آنجا رفت و آمد میکرد کار چندان دشواری نبود، ولی او با چه کسی می آمد؟ حتما با همان جنسهای لطیفی که خیره نگاهشان میکرد!آه، لعنت به تو کتی که برای آوردنم اصرار کردی، کاش هرگز با آنها به خرید نمی رفتم .فکرهای آزار دهنده اجازه نداد وقتیکه الهام منو غذا را در اختیارم گذاشت .چیزی انتخاب کنم .با بی میلی گفتم:

- هر چی دیگران میل کند ، برای من فرقی نداره!

شایان هم سفارش چندین نوع غذا و دسر و نوشیدنی داد.الهام برای شستن دستش به دستشویی رفت و شایان هم او را همراهی کرد .مانتوی تنگی که اندام موزون مرا قالب گرفته بود، برایم عذاب آور و غیر قابل تحمل شده بود .احساس خفگی داشتم .فرزاد با چهره ای متبسم پرسید:

- ظاهرا شیدا خانم حسابی خسته شده ..........ساکت می بینمتون!

نگاه سوزانم را به چشمهایش دوختم و به سردی جواب دادم:

- همه که مثل کتی پرانرژی نیستند!

نگاههای متعجب کتی و فرزاد هریک رنگی داشت .سرم را به همان میله تکیه دادم و با بستن چشمهایم ، نشان دادم که تمایلی به ادامه صحبت با او ندارم .کتی چند سرفه مصنوعی و کوتاه کرد و سر صحبت را در رابطه با طلا و جواهر در آلمان و مقایسه آن با ایران باز کرد .می دانستم که بی ادبی مرا رفع و رجوع می کند . از قدرت درک حالم عاجز بودم .اصلا به من چه ارتباط داشت که فرزاد به چه کسی نگاه میکرد یا نمیکرد؟ اگر به من ربط داشت پس چرا بغض کرده بودم و حرص میخوردم؟

بمحض آمدن شایان ، ایستادم و پرسیدم:

- دستشویی کجاست؟

بحن خشک و عصبی ام شایان را هم متعجب کرد .پیش از انکه فرصتی برای جواب دادن داشته باشد، فرزاد با متانت ایستاد و گفت:

- اگه اجازه بدید من راهنمایی تون می کنم .

بدون آنکه نگاهش کنم به تلخی جواب دادم:

- ممنون ؛ خودم می تونم برم؟ شایان دستشویی کجاست؟

با تعجب راهی را نشانم داد.

- شیدا جان نمی تونی که تنها بری، لااقل اجازه بده کتی همراهت باشه .

کتی که تا آن لحظه بهت زده به حرکات من نگاه میکرد، بلافاصله ایستاد و مرا همراهی کرد. تا مسافتی هیچکدام حرفی نزدیم .دستشویی داخل سالن قرار داشت و برای رسیدن به آن، باید وارد ساختمان اصلی می شدیم .کتی با لحنی جدی و سرزنش آمیز پرسید:


romangram.com | @romangram_com