#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_13
- لوس بازی در نیار ! تو دیشب اولین نفری بودی که غیبت زد! حالا بگو ببینم ماشینم رو درست کردی یا نه؟
- البته ، البته! مگه می شه شیدا خانوم دستور بدن و دیگران سر تسلیم فرود نیارن ؟! ولی باید به عرضتون برسونم که از ماشین خبری نیست .چند روزی کار داره .البته شما نگران نباشید، من در خدمتتون هستم .الان هم یک کمی عجله کن .کلاس دارم ، دیرم میشه .
با بی میلی بلندم شدم و پرسیدم:
- پس مامان کجاست؟
- قبل از اینکه تو بیای رفت .کلی هم سفارش کرد که امشب ما نیستیم مواظب خودتون باشید .شام رو هم آماده کرده .
بسرعت لباسهایم را پوشیدم و گلدانی را که برای میزم در نظر گرفته بودم ، برداشتم و به شایان که منتظر ایستاده بود پیوستم .در بین راه پرسیدم:
- راستی تو هم شب می ری خونه خاله اینا؟
- آره باید برم .با آقا وحید کارم .........چیه؟ تصمیمت عوض شد؟!
- نخیر! اصلا حوصله مهمونی ندارم .تازه می دونی که وقتی بر میگردم حسابی خسته ام
- باشه. پس خودم میام می رسونمت ، بعد می رم خونه خاله .
از شایان خداحافظی کردم و بسرعت خود را به شرکت رساندم .کاملا به موقع رسیدم و از همه همکارها زودتر وارد شرکت شدم .همانطور که پیرمرد نگهبان گفته بود در شرکت باز بود .گلدان را که روی میز قرار دادم، بخاطر آوردم که گلی برایش تهیه نکرده ام .وای که من چقدر سر به هوا بودم! سکوت جالب و آرامش بخشی بر همه جا حاکم بود و من با استفاده از این موقعیت ایده آل ، بلافاصله مشغول کار شدم تا اینکه همکارها یکی پس از دیگری از راه رسیدند .
*****************
ده روز از آمدن من به شرکت می گذشت . چنان خود را درگیر کار و گرفتاریهای آن کرده بودم که دیگر مجالی برای فکر کردن نداشتم .در میان تعجب همکارها، تنها کارمندی بودم که تا پایان وقت تعیین شده می ماندم و بنوعی اضافه کاری میکردم. در این فاصله هم با همکارها آشنا شدم و روابط بهتری بین ما ایجاد شده بود.کم کم متوجه شدم که روابط در این شرکت چندان رسمی و خشک نیست . و برخلاف تصور من ، بسیار صمیمانه است .آقای صالحی پسری فوق العاده مودب و در عین حال شوخ و بذله گو بود که از هر فرصتی برای شوخی و تفریح استفاده میکرد و بنوعی حضورش در شرکت نعمتی محسوب می شد! حرکات و شیطنتهای او گاهی بقدری بامزه و خنده دار بود که اشک را از چشمهایمان سرازیر میکرد .بعد از خانم کریمی، او تنها عضو متاهل شرکت بود. الهام هم برخلاف تصورم، دختری مهربان و خونگرم بود و خیلی زود، ارتباط صمیمانه ای بین ما برقرار شد .الهام یک سال از من بزرگتر بود ولی مسئولیت سنگینی به عهده داشت .خانم کریمی هم که هر چه از خوبیهاش بگویم، کم گفته ام .انسانی که از هیچ کمکی به دیگران دریغ نمیکرد و بقدری فهمیده و خوش صحبت بود که همه بی نهایت دوستش داشتند .
کارها رفته رفته سبکتر می شد و من می توانستم قسمتی از وقتم را رهم، در کنار همکارهایم بگذارنم، تنها موردی که بشدت مرا متعجب میکرد این بود که در تمام این ده روز ، من شخصی را بعنوان رئیس در شرکت حضور داشت ، ندیدم! و این در حالی بود که به گفته پیرمرد نگهبان او پس از من، از شرکت خارج می شد!
در حالی که فنجان چایم را سر می کشیدم از خانم کریمی پرسیدم:
- راستی فهیمه خانوم! من توی این مدت اصلا آقای رئیس رو ندیدم! ایشون کی میان و می رن که من نمی بینمشون؟!
لبخندی زد و جواب داد:
- باورت میشه شیدا جان اگه بگم ما هم درست نم بینیم؟! زندگی ایشون برای ما هم در هاله ای از ابهامه . آقای متین مردی فوق العاده مرموزیه! کمتر پیش میاد که رفت و آمدش رو ببینیم.گاهی حتی فکر می کنیم همین جا توی شرکت زندگی می کنه .با اینکه چند سال هست که اینجا کار می کنم ولی اطلاعاتم در موردش خیلی ناقصه! فقط می دونم پدرشون یکی از تجار فرش بسیار معروف و به نام شهره. خود آقای متین برای تحصیل رفته انگلیس و چندین سال اونجا زندگی کرده . وقتی هم برگشته ایران ، این شرکت رو خریده و بنوعی روی پای خودش ایستاده .عموما هم در سفرهای خارجیه .البته کاری، کمتر هم توی شرکت آفتابی میشه! وقتی هم می ره سفر بیشتر از یکماه طول نمی کشه ! آدم بسیار جدی و منضبطیه. گاهی چنان پر جذبه به آدم نگاه می کنه که از ترس سکته می کنی. فوق العاده هم مرد محترم و مردمداریه .واقعا که نام فامیل«متین» خیلی برازنده شه .اینو هم بگم خیلی خوشگل و خوش تیپه .درست مثل لردهای انگلیسی!
از ژست فهمیه خانم خنده ام گرفت و با خودم گفتم :« مطمئنم این آقای مرموز و مبهم، جلوی سرش یه کمی ریخته و یه دندون طلا هم داره!»
از این فکر خنده ام شدت گرفت و گفتم:
- در هر حال خوشحالم که اینجا راحتم و هی به دفتر رئیس احضار نمی شم .
romangram.com | @romangram_com