#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_129
- شایان و کوفت! شایان و زهر هلاهل! مرده شور اون چشات رو نبره! صد دفعه گفتم اینطوری به کسی زل نزن.حالا چته؟!
- چرا پرت و پلا می گی بی ادب! می خواستم بگم این دیگه صداقت نیست ، یه جور خود شیرینیه!لابد توئه دیوونه گزارش دادی که ما دیروز با مهران رفتیم بیرون و اونم دق دلش رو سر من خالی کرده؟!
قهقهه ای زد و گونه ام را بوسید.
- نه به جون خودم ، من نگفتم!
- پس از کجا فهمیده؟!
با شیطنت چشمکی حواله ام کرد .
- نمی دونم .لابد تعقیبمون کرده! از فرزاد بعید نیست!
شایان این را گفت و مرا در دنیایی از بهت و ناباوری تنها گذاشت .انگار برقی قوی از بدنم عبور کرد . چرا خودم به این نتیجه نرسیده بودم ؟! ولی فرزاد چرا باید مرا تعقیب کند؟ بسرعت به دنبال شایان دویدم و در حالیکه بازویش را می گرفتم، او را بسمت خود کشیدم .
- ولی من میخوام بدونم چه حرفهایی بین شما رد و بدل شده، تو در مورد من چی گفتی؟
- اونا دیگه مردونه اش عزیزم! به شما مربوطه نمی شه!
با حرص نگاهش کردم ولی پیش از آنکه کلامی بگویم صدای مهرداد بلند شد :
- می شه بگید دوتا خواهر و برادر، دو ساعته چی دارید پچ پچ می کنید؟ بابا ناسلامتی ما مهمونیم ها!
شایان بسمت بچه ها رفت و جواب داد:
- شما که خودت صاحب خونه ای آقا مهرداد! فقط توضیح بده ببینم چه بلایی سر این ظرف میوه اومده؟ نکنه قوم تاتار از اینجا رد شدن و ما خبر نداریم؟
همه به خنده افتادند و مهران با لودگی گفت:
- وا، چشم در اومده ها! چرا همه تون اینجوری به من نگاه می کنید؟ من که لب به چیزی نزدم، آخه روزه ام!
کتی در جوابش، دهن کجی کرد و گفت:
- آره جون خاله ات! پس من بودم که مثل قاتلها، نسل میوه رو کندم!
مهران با حالتی تدافعی گفت:
- آهای کتی! در مورد خاله من درست صحبت کن! در ضمن قاتلم خودتی ، دختر آتیش پاره!
- وا، مگه تو خاله داری که اینطور جز می زنی؟
romangram.com | @romangram_com