#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_118

- چرا الان می یام، دیگه تموم شد!

یک تای ابرویم را بالا انداختم و با لبخند گفتم :

اِ، چه عجب!!!....

شایان که بسمت الهام رفت، فرزاد را مخاطب قرار دادم:

- در ضمن اونجا هم با شما کار دارند .البته می بخشید که مزاحم گپ دوستانه تون شدم!

با انگشت به جمع خانواده که گرد هم آمده بودند ، اشاره کردم. متوجه لحن کنایه آمیز و پرشیطنتم شد .

- حالا چرا تو رو فرستادن دنبال ما؟

- آخه همه مشغول خداحافظی هستن ، از منم که حرف گوش کن تر کسی پیدا نمی شه، این بود که من اومدم!

نگاهی به گل رز داخل دستم انداخت و با لبخندی جذاب بطرفم آمد .

کی گفته این دختر لجباز و سرکش و مهار نشدنی ، حرف گوش کنه؟ بگو تا برم بهش بگم سخت در اشتباهه!

- اون بنده خدا هم نمی دونست من رو دنبال چه آدم بدجنس و تهمت زنی می فرسته وگرنه هرگز چنین کاری نمیکرد!

از حاضر جوابی ام به قهقهه خندید و با صمیمیتی آشکار گفت:

من که حقیقت رو گفتم ولی شما خودت رو ناراحت نکن ! راستی اگه به استراحت بیشتری احتیاج داری می تونی پس فردا هم به شرکت نیای!

- نخیر جناب رئیس! اگه قرار بود بخاطر این مسائل قید کار رو بزنم. پس دیگه چرا شاغل شدم؟ حتی اگه از آسمون سنگ هم بباره من باز می یام . کارهای شرکت برای من، بر هرچیزی مقدمتره، حتی استراحت!

بمحض پایان یافتن جمله ام ، آقای متین در حالیکه تشویقم میکرد در کنار پسرش ایستاد .

- به به؛ احسنت به این دختر وظیفه شناس ! فرزاد جان قدر این فرشته فداکار رو بدون، هرچند که حالا نسبت فامیلی هم پیدا کردیم و این برای من، به شخصه باعث افتخاره ، البته امیدوارم در آینده نه چندان دور..........

فرزاد بلافاصله با دستپاچگی جمله پدرش را قطع کرد:

- پدر خواهش می کنم، شما قول دادید!

آقای متین با صدای بلند خندید.

- ولی من که هنوز چیزی نگفتم ! تو چرا اینقدر هول کردی؟

با خجالت سر به زیر انداختم و در حالیکه لبم را به دندان می گزیدم از اظهار لطفش تشکر کردم .به نظر می رسید که رابطه بین آنها چیزی فراتر از رابطه پدر و فرزند باشد و من چقدر از نبودن مادرش متعجب بودم .


romangram.com | @romangram_com