#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_114

- سلام عاشق بی قرار و دلخسته! کم سعادتیم، تو کجایی؟

خدای من! چیزی نمانده بود به مرحله جنون برسم! امشب اینجا چه خبر بود؟ هضم این اتفاقات عجیب و غریب برایم بشدت دشوار بود . فرزاد و شایان با نگاهی به چهره بهت زده ام ، به خنده افتادند و شایان نجوا کرد:

- اینطوری نگاه نکن آبجی کوچول! بعدا همه چیز رو برات تعریف می کنم .

همگی بسمت سالنی که توسط پنجره های بلند و بزرگ نمای باغ را سخاوتمندانه به رخ می کشید . راهنمایی شدیم . فرزاد کنارم به راه افتاد و طوری که جلب توجه نکن به آرامی نجوا کرد:

- دیدی گفتم تعقیبت می کنم و می آم؟ حالا خوبه به همه بگم یه دختر بی احساس و سنگدل تو این جمع هست که دل یه پسر بچه مظلوم رو شکسته؟!

ایستادم و باناباوری توام با حرص نگاهش کردم . دلم میخواست محکم می زدم پس کله اش! چقدر بدجنس و خبیث بود این بشر!در حالیکه مشخص بود بسختی جلوی قهقهه اش را گرفته، خم شد و در گوشم زمزمه کرد:

- شیدا تو رو خدا اینطوری نگاه نکن! الان بیهوش می شم ها! باور کن من بی گناهم!

از تاثیر برخورد نفس گرمش بر صورتم حال غریبی شدم. سر به زیر انداختم و با حرص زیر لب گفتم :

- تو بی گناهی؟ یکی طلب من، باشد تا به موقعش به حسابت برسم دیوونه..........

در حالیکه می خندید از من فاصله گرفت و گفت:

- از خود راضی! زحمت نکش بقیه اش رو خودم بلدم!

این را گفت و به جمع پیوست . خودم هم خنده ام گرفت و جایی در کنار خاله مریم و مادر الهام برای خود یافتم . با عمو و زن عموی الهام نیز آشنا شدم و توسط مادرش به همه معرفی شدیم .شایان و فرزاد و پدرش در زاویه ای قرار داشتند که به راحتی آنها را می دیدم و از این پیشامد حسابی معذب بودم .

میهمانی خیلی زودتر از تصور حالت رسمی خود را به حالت صمیمانه ای سپرد. همه گویی سالهاست یکدیگر را می شناسند ؛ چنان گرم گفتگو شدند که موضوع اصلی به کلی فراموش شد ! از آنجا که هم صحبتی نداشتم به ارزیابی افراد پرداختم .زن عموی الهام زن افاده ای بنظر می رسید چرا که دائما پشت چشم نازک میکرد .ولی همسرش دست مثل آقای پناهی مرد جا افتاده و موقر و قابل نظر می امد .پدر فرزاد هم درست مثل خودش بود. به همان اندازه موقر و قابل احترام و دوست داشتنی .آراستگی و شیک پوشی اش در پرتو آن چهره خندان سبب می شد که خیلی کمتر از سنش بنظر آید .بطوری که اگر در کنار فرزاد می ایستاد کمتر کسی به آنها لقب پدر و پسر را می داد. نگاهم از صورت اقای متین به چهره پسرش سر خورد .در حالیکه دست به سینه نشسته بود، مرا نگاه میکرد .هنوز هم از آنهمه اتفاق غیر منتظره و باور نکردنی در بهت بودم .بسرعت نگاهم را از آن چشمهای بیقرار دزدیدم و به زیر انداختم .

پس از پذیرایی های معمول و مرسوم .ظاهرا همه بیاد آوردند جهت انجام چکاری دور هم گرد آمده اند .

صحبتها خیلی زود شکل منسجمی به خود گرفت و حول محور اصلی چرخید .پدر رشته سخن را بدست گرفت و پس از زمینه چینی های مختلف، الهام را رسما از خانواده اش خواستگاری کرد.آقای پناهی همه چیز را به خود الهام سپرد و او هم با حالتی محجوبانه و سر به زیر اعلام کرد که با نظر پدر و مادرش مخالفتی ندارد .همه به افتخار زوج جوان دست زدند و پس از تقدیم هدایا از جانب مادر، همگی به اتفاق عروس و داماد را بوسیدیم و صمیمانه تبریک گفتیم .به پیشنهاد بزرگترها، شایان و الهام به حیاط رفتند تا صحبت های باقیمانده را به اتمام برسانند و خودشان بر سر مسائب دیگر از قبیل مهریه و غیره به گفتگو بپردازند .

در تمام مدت گفتگوی دیگران، سر به زیر و متفکر بوسیله کاردی که در دست داشتم ، بر روی پوست موز درون بشقابی کلماتی را می نوشتم .ذهنم به شب خواستگاری خودم پر کشیده بود .چاقو را با حرصی پنهان بر روی کلمه « خوشبختی» که روی پوست نوشته بود فرو کردم .پس از رفتن عروس و داماد هرکس هم صحبتی برای خود یافت . به آرامی جمع را ترک کردم و قدم زنان دور شدم. با افکاری در هم ریخته ، در دورترین نقطه سالن کنار تابلویی چشمنواز ایستادم .آنشب بی شک یکی از زیباترین و خاطره انگیز ترین شبهای عمرم به شمار می رفت . هنوز تجسم یکی از یباترین و خاطره انگیزترین شبهای عمرم به شمار می رفت . هنوز تجسم حضور فرزاد بعنوان پسر دایی الهام برایم کمی غیر منتظره بود .نمی دانم که از این پیشامد خوشحال بودم یا ناراحت؟ فرزاد متینی که رییس شرکتم بود، حالا پسر دایی عروسمان شده بود! و خانواده من هنوز از این ماجرا بی اطلاع بودند .حالا برخی از مسائل مبهم زندگی رنگی حقیقی تر بخود گرفت .دریافتم که الهام آن روز چرا اینقدر شجاعانه به دفترش وارد شد تا از نحوه برخوردش با من شکایت کند . حتی اکنون معنی نگاههای بخصوصش را درک میکردم .یعنی او از احساس فرزاد نسبت به من مطلع بود؟اما شایان و فرزاد از کجا یکدیگر را می شناختند؟آنهم تا به این اندازه صمیمی! در همین افکار بی پاسخ دست و پا می زدم که صدایی از پشت سر مرا از جا پراند .

- ظاهرا حوصله ات سر رفته!

نگاهای به فرزاد که لبخند زنان پشت سرم ایستاده بود انداختم .

- مگه حوصله شما هم سررفته که جمع رو ترک کردی؟ مگه نمیخواستی از صخبتهایی که رد و بدل می شه تجربه کسب کنی ؟!

متوجه کنایه ام شد .دستهایش را بحالت تسلیم بالا برد و با لحنی مظلومانه گفت:

- اگه دعوت منو برای یه گپ دوستانه قبول کنی همه چیز رو برات توضیح می دم، بیرون منتظرتم.


romangram.com | @romangram_com