#چشم_هایی_به_رنگ_عسل_پارت_11
- مگه ساعت چنده؟!
لبخندش پر رنگ تر شد:
- دختر خوب ساعت شش و پنج دقیقه است و همه بچه های شرکت رفتند .اونقدر خودت رو درگیر کار کردی که حتی زمان رو فراموش کردی!
- واقعا متوجه نشدم! ولی در هر صورت باید تا پایان وقت اینجا باشم، نمی تونم این پرونده های نامرتب رو همینطوری رها کنم و برم.
خانم کریمی با تعجب نزدیکم آمد وگفت:
- دخترم ! اصلا نیاز نیست اینقدر خودت رو به زحمت بیندازی. این پرونده ها می تونن تا صبح هم صبر کنن.برای امروز کافیه .خیلی خسته شدی!
ولی من دست بردار نبودم .با محبت از او تشکر کردم و پس از رفتنش دریافتم که غیر از من کسی در شرکت حضور ندارد .یک لحظه از فکر اینکه آقا حیدر در شرکت باشد موهای تنم راست شد .بسرعت به آبدار خانه رفتم و وقتی مطمئن شدم کسی آنجا نیست ، با خیال آسوده به اتاقم برگشتم و مشغول کار شدم .در همان حال بیاد آوردم که از خانم کریمی نپرسیدم در شرکت را چطور باید ببندم .از حواس پرتی خودم حسابی حرصم گرفت .
منظم کردن پرونده ها بشدت مرا خسته کرده بود و من خوشحال از این که به هدفم نزدیک می شدم .با نگاه دیگری به ساعت روی دیوار، با خستگی بلند شدم و پشت میزم در سالن قرار گرفتم و بلافاصله شماره شایان را گرفتم:
- شایان جان سلام......
- .........
- ممنونم تو هم خسته نباشی. اگه زحمتی نیست بیا دنبالم.
- ........
- بله
- .........
- باشه چشم!من منتظرم
- .......
- خداحافظ
کیفم را برداشتم و بسمت در رفتم .باز بخاطر آوردم که نمی دانم در شرکت را چطور باید قفل کنم .نگاهی به اطراف انداختم و پس از اطمینان از اینکه همه چیز مرتب است، با کلافگی پایین آمدم .جلوی در ورودی ساختمان، به نگهبان که حالا احساس نزدیکی بیشتری با او میکردم ، خسته نباشیدی گفتم و پرسیدم:
- ببخشید ، در شرکت قفل نیست ، من هم فراموش کردم از همکارها کلید بگیرم ، حالا باید چکار کنم؟!
نگهبان نگاهی مهربان به چهره مضطربم انداخت و پرسید:
- اگر اشتباه نکنم شما باید کارمند تازه وارد شرکت متین باشید ، درسته؟
romangram.com | @romangram_com