#برایت_میمیرم_پارت_120
ترس خودم رو کنار کشیدم و یه درد مثل تیزی چاقو رو تو بازوی چپم حس کردم .
بلافاصله یه تن ماهیچه خورد بهم و من رو به روی اسفالت انداخت.
پایان فصل 9
فصل 01
وزنی که روم افتاده بود ، سخت و گرم بود ، و همونطور که گفتم ، یه تن وزن داشت .
وایات در حالی که دندون هاش رو به هم فشار میداد گفت " حرومزاده " خیلی عصبانی بود " بلر ، حالت خوبه ؟ "
خب ، نمیدونستم . بدجور خوردم به اسفالت و سرم محکم به زمین خورده بود . و از اون جایی که وایات همه ی
وزنش رو انداخته بود روم نمیتونستم درست نفس بکشم . در ضمن درد بازوم وحشتناک بود . از شوک این ماجرا یه
جواریی احساس بی وزنی میکردم ، چون قبلا این صدا رو شنیده بودم و یه جورایی میدونستم که بازوم چه مشکلی
داره . جواب دادم " فکر کنم " ولی میدونم که چندادن حرفم قابل باور نبود .
داشت دور و بر رو نگاه میکرد که مبادا قاتل دوباره سر و کله اش پیدا شه . وایات خودش رو از روم بلند کرد و
کمک کرد که بشینم و پشتم رو به لاستیک جلوی ماشین تکیه داد . گفت " بمون " . انگار داره به یه سگ میگه . مهم
نبود . چون قرار نبود جایی برم .
موبایلش رو دراورد و یکی از دکمه هاش رو فشار داد . یه جوری صحبت میکرد که انگار یه رادیو باشه و تنها حرفی
که من متوجه شدم " تیراندازی " بود و بعدم ادرسی که اون جا بودیم . در حالی که هنوزم داشت زیر لبی فحش
romangram.com | @romangram_com