#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_78


اسکارلت روی چهار پایه ای بدون پشت از چوب گل سرخ، زیر سایه بلوطی تناور و بلند، در محوطه پشت خانه نشست. دامن پف کرده اش گرداگرد او را گرفته بود و کفش های مراکشی سبزرنگش از زیر آن پیدا بود. این شیوۀ زنان محترم و با وقار بود که همیشه این طور بنشینند و ادب و منش خود را حفظ کنند. در دستش بشقابی با قطعه ای گوشت در آن مشاهده می شد، هفت اصیل زاده دورش را گرفته بودند. جشن کباب به اوج خود رسیده بود و هوای گرم پر از همهمه و خنده بود. گاهی نسیمی می وزید و لایۀ ظریفی از دود را با خود می آورد و بوی کباب بیشتر می شد، در این حال، بانوان و دختران جوان بادبزن های دستی خود را به کار می انداختند.

بسیاری از خانم های جوان روی نمیکت ها، پشت میزهای طویل نشسته بودند، اما اسکارلت از آن ها فاصله گرفته بود. می دانست که اگر روی آن نیمکت ها بنشیند فقط یکی دو مرد می توانند کنارش قرار گیرند. از این رو نقطه ای دورتر را انتخاب کرد تا بتواند جوانان زیادتری را دور خود جمع کند.

جمع زنان شوهردار با لباس های سیاه در میان لباس های رنگارنگ دختران جوان جلوه ای خاص به آن محیط سبز و سایه روشن می داد. آنان نیز مشغول صرف غذا بودند و آن سو تر بانوان مسن تر دور هم جمع شده بودند و کاری به کار جوانان نداشتند. زنان مسن دور هم نشسته بودند و از زایمان، حاملگی و اصل و نسب یکدیگر سخن می گفتند و اوقات را به خوشی می گذراندند.

خانواده مونرو اغلب دور از دیگران، با هم می نشستند و بی اعتنا به همسن و سالان خود که با هم می آمیختند و خنده و شوخی می کردند به کار خویش مشغول می شدند و دنیای خود را داشتند. مادربزرگ فونتین هاف به اقتضای هفتاد سالگی خود، گاه گاه آروغ می زد و آلیس مونرو که هفده سال بیش نداشت سعی می کرد از دل به هم خوردگی اش در اثر حاملگی اش جلوگیری کند.

اسکارلت از گوشه دور افتاده خود نگاه های تحقیرآمیز به آنها می انداخت و ایشان را چون کلاغ های فربهی پیش خود مجسم می کرد. زنان شوهر دار اصلاً جالب نبودند. با خودش فکر می کرد که اگر با اشلی ازدواج کرده بود، او نیز باید اکنون در ردیف زنان قرار می گرفت و با لباس تیره در جمع آنان می نشست و حرف های صد تا یک غاز می زد و از تفریح و شوخی و خنده های آزادانه دور می ماند. مثل همه دخترها آرام آرام فکرش متوجه قربانی شدن خودش شد. علی رغم اینکه تا آن لحظه بسیار احساس گرسنگی می کرد اما اکنون که تکه های کوچک گوشت را به دهان می برد میل زیادی نداشت.

چشمانش را روی بشقاب متمرکز کرد و بی اعتنا و در عین حال با ظرافت تمام به خوردن ادامه داد. معلوم بود که تمایلی به غذا خوردن ندارد و فقط برای همراهی با دیگران در خوردن شرکت می کند. چنین به نظر می رسید که در این مرحله هم مامی پیروز شده است. اگر چه سعی داشت از همه جذاب تر جلوه کند اما در عین حال خودش را دل شکسته و نا امید حس می کرد. احساسی ناشناخته به او می گفت که تا آنجا که به اشلی مربوط تمام آن نقشه هایی که دیشب کشیده بود بی ثمر بوده و نقش بر آب شده است. جوانان بسیاری را به خود جلب کرده بود، ولی اشلی را در میان آنان نمی دید. تمام ترس های دیروز، دوباره به جانش افتاده بودند، قلبش را به تپش در آورده بودند و گونه های سرخش به سفیدی گراییده بود.

اشلی هیچ کوششی برای حضور در حلقه ای که دور او تشکیل شده بود نشان نداده بود، از هنگام ورود تاکنون یک کلمه با او حرف نزده بود، یا حداقل از اولین دیدارشان در آن میهمانی. هنگامی که پشت حیاط نشسته بود اشلی برای خوش آمدگویی پیش آمده بود تا به او بگوید که چقدر از دیدنش خوشحال شده است، بازو در بازوی ملانی، و قد ملانی به زور به شانه های اشلی می رسید. او دختری لاغر و ضعیف بود، ظاهری داشت چون بچه ای که دامن حلقه دار مادرش را پوشیده باشد. این تصویر با شرم ذاتی او می آمیخت و شدیدتر می شد، گویی در چشمان قهوه ای رنگ تقریباً درشتش پرده ای از ترس آویزان کرده بودند. گیسوان انبوه و فردارش چون لکه ابری سیاه می نمود که در میان تور کاملاً مچاله شده بود. فرقش را از وسط باز کرده بود و دنبالۀ گیسویش را از دو طرف آویخته بود و چهره اش را بیشتر به شکل قلب در آورده بود. فاصله دو گونه اش زیاد و چانه اش بیش از حد کشیده به نظر می آمد. با وجود این حلاوتی در آن مجموعه حس می شد، حلاوتی که پرده ای از شرم آن را شیرین تر جلوه می داد. معلوم بود که از دلربایی های زنانه بهره ای ندارد، در اولین برخورد ساده و بی دست و پا می نمود. نگاه می کرد، اما نگاهش بی رنگ مثل خاک - خوب، مثل نان و شفاف چون آب چشمه ها بود. بی حالتی و سادگی صورت و کوچکی اندام، مانعی برای نمایش وقار و تناسب حرکاتش نبود، وقارش، از خودش که هفده سال داشت، پیر تر بود. لباس ارگاندی خاکستری اش با آن کمر بند آلبالویی و دامن گشاد و چین دار، اندام لاغر و بچگانه او را می پوشاند، یک نوار بلند آلبالویی هم از زیر کلاه زرد تابستانی اش آویزان بود. گوشواره های درشت با آویزه های طلایی، از زیر تور سرش بیرون زده بود و در برابر رنگ قهوه ای چشمانش جلوه ای داشت، چشمانی که هنوز نوری از آبگیرهای زمستانی جنگلی در آن بود، گویی انعکاسی بود از برگ های قهوه ای رنگ در آب های آرام.

به تعارف لبخندی کمرنگ به اسکارلت زد و قبل از هر چیز لباس سبزش را ستایش کرد، اما اسکارلت سر حال نبود دلش می خواست اشلی را با خود به گوشه خلوتی ببرد، آنقدر ذهنش متوجه این مسئله بود که نه تنها رعایت ادب را نکرد بلکه جواب مناسبی هم به تعارفات ملانی نداد. پس از چند لحظه، اشلی و ملانی آن گروه جوان را ترک کردند. در جایی جدا از دیگران، ملانی روی صندلی قرار گرفت و اشلی روی چمن ها ولو شد. آن دو با هم بسیار آرام و آهسته صحبت می کردند و گاه اشلی لبخند می زد، از همان لبخندهایی که اسکارلت دوست داشت. با هر لبخند برق کامکاری و نشاط در چشمان ملانی دیده می شد و او را دلربا تر نشان می داد و همین امر اسکارلت را بسیار ناراحت می کرد.

وقتی ملانی به اشلی نگاه می کرد صورت بی مایه اش تغییر می کرد گویی شراره ای از آتش در پس آن نهفته بود که لهیبش از گونه ها بیرون می ریخت. همان طور که یک قلب عاشق، گرمی خود را در صورت به نمایش در می آورد، این تجلی در چهره ملانی هامیلتون هم مشاهده می شد.

سعی اسکارلت این بود که نگاه از آن برگیرد، اما نتوانست و آتش حسد در وجودش روشن بود و هر وقت نگاهش به آن ها می افتاد برای کاهش درد و رنج خویش تظاهرات شادمانه خود را بیشتر می کرد و لطف خود را نسبت به جوانان دلباخته اش دو چندان نشان می داد. از چیزهای مختلفی حرف می زد و سیل امتنان خود را در مقابل تعارفات آنان جاری می ساخت. شادمانه خنده های بلند سر می داد و خود را آنچنان سر زنده نشان می داد که آویزهای گوشواره اش به رقص در می آمد. چند بار گفت «بی معنیه»، با صدای بلند گفت، هیچ یک از آنها راست نمی گویند و باز گفت حرف هیچ مردی را قبول ندارد. اما گویی چنین بود که اشلی هیچ توجهی به او نداشت. فقط به ملانی نگاه می کرد و به سخن خود ادامه می داد و ملانی به او می نگریست و حقیقتی را به نمایش می گذاشت که تعلق او را به اشلی بیان می کرد.

اسکارلت احساس بدبختی می کرد.

romangram.com | @romangraam