#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_53


با خودش فکر کرد ،« دختر بلاییه.» بعد بلند گفت:«متشکرم دیلسی ، وقتی مادر اومد خونه؛ باهاش صحبت می کنم.»

دیلسی گفت:« متشکرم خانوم. به شما شب بخیر میگم.» برگشت و با دخترش از اتاق خارج شد . پورک هم رقص کنان از دنبال.

بساط شام برچیده شد. جرالد سخنرانی خود را از نو آغاز کرد ولی این بار نه برایخودش راضی کننده بود و نه برای شنوندگانش. انچه می گفت درباره جنگ بود نظراتی می داد و پیش بینی های پر جوش و خروش می کرد و می پرسید آیا جنوب باید در مقابل اهانت یانکی ها سکوت اختیار کند یانه؟ و دخترها در حالی که خمیازه می کشیدند فقط می گفتند :«بله پاپا ، نه پاپا» کارین زیر چراغ بزرگی به متکا تکیه زده در سرگذشت عاشقانه دختری غرق شده بود که بعد از مرگ جوان مورد علاقه اش به دیر پناه برده تارک دنیا شده بود و در سکوت اشک شوق از دیدگانش روان بود و در خیال ، خود را در لباس عروسی مجسم می کد. سوالن مشغول قلاب دوزی روی چیزی بود که به مسخره اسمش را کیسه امید گذاشته بود و با خود فکر می کرد که ایا می تواند در جشن فردا با دلبری های شیرین خود که اسکارلت فاقد انها بود استوارت تارلتون را از کنار اودور کند و احتمالا به سوی خود بکشد یا نه. اسکارلت هم هنوز از ماجرای اشلی در تب و تاب بود.

پاپا چطور می توانست درباره قلعه سامتر و یانکی ها صحبت کند در حالی که می دانست قلب او شکسته است؟ مثل هر جوان دیگری سکارلت تعجب می کرد که مردم چگونه می توانند این همه به دردهای او بی اعتنا باشند و دنیا چطور می تواند به گردش خود ادامه دهد ، درحالی که قلب او رنجیده و مجروح است.

ذهنش چنان مغشوش بود که گویی گردباری وزیده و همه چیز را در خود پیچیده است و درهمان حال تعجب میکرد که اتاق پذیرایی چرا تا این حد ساکت و بی جنبش می نماید و همه چیز مثل سابق سر جای خود قرار دارد. میز ماهوگانی سنگین ، قفسه های بزرگ ، کارد و چنگال های نقره و فرش های روشن که بر کف اتاق می درخشید همه در جای همیشگی خود بودند گویی اصلا اتفاقی نیفتاده است. اینجا اتاقی بود که فضای راحت و دوستانه دشات و معمولا ، اسکارلت ساعت های ارامی را که اعضای خانواده ، بعد از شام ؛ در انجا می گذراندند دوست داشت. اما امشب از این منظره خوشش نمی آمد و اگر از خشم پدر و محاکمه او نمی ترسید از آن اتاق می گریخت و به اتاق کوچک الن پناه می برد و بر آن نیمکت قدیمی می نشست و تمام غم های خود رابا فریاد از دل بیرو ن می ریخت. اتاق کار الن را در آن خانه بزرگ ، بیشتراز هر جای دیگر دوست داشت. درانجا ، هر روز صبح الن در مقابل منشی قد بلندش می نشست و به حساب های املاک رسیدگی می کرد و به گزارش های مباشر ، یوناس ویلکرسون ، گوش می داد.

در این اتاق بود که افراد خانواده دور هم جمع می شدند جرالد در صندلی گهواره ای می نشست و دخترها روی نیمکت های کهنه ولو می شدند و الن هم با قلم پردار مشغول نوشتن می شد.

حالا اسکارلت دلش می خواست انجا باشد ، تنها با الن ، و سرش را بر دامن او بگذارد و ارام بگرید.

مادر خیال ندراد به خانه باز گردد؟

بالاخره صدای چرخ ها ازخیابان شنی به گوش رسید و صدای لطیف و ارام بخش الن که درشکه ران را مرخص می کرد شنیده شد. نگاه های مشتاق همه هنگام ورود عجولانه او بخ طرف در برگشت ، حلقه های دامنش نوسان داشت و صورتش خسته و غمزده بود. وقتی وارد شد عطر لطیف و ملایم شاه پسند، لیمو و عنبر در فضا رها شد این رایحه لطیف از میان چین های دامنش می تراوید و در جان اسکارلت می نشست. و در نظر او نشانه مادری بود. چند قدم بعد از او مامی می آمد با کیف چرمی در دست و لب و لوچه آویزان ، با خود غر می زد و تصور می کرد که صدایش به گوش کسی نمی رسد. در حالی که آن قدر بلند بود که همه شکایت های او را می شنیدند.

الن گفت :« متاسفم که دیر کردم.» شالش را که داشت از شانه اش می افتاد کشید و به دست اسکارلت داد.

چهره جرالد گویی از ورود او گشاده و روشن شده بود.

romangram.com | @romangraam