#آرزو_پارت_86


آقاجان شروع کرد به صحبت و من اول با آرامش و بعد با وحشت حرف هایش را گوش دادم ، گویا عمو حمید از من برای حامد خواستگاری کرده بود ، آقاجان گفته بود من را فعلا شوهر نمی دهد و اینکه آمادگیش را ندارم . ولی عمو حمید گفته بود نامزد کنیم تا وقتی که شرایطش فراهم شود . زبان من بند آمده بود ولی اهمیتی نداشت ، آقاجان داشت از خوبی های حامد و خانواده اش می گفت ، می دانستم آقاجان حامد را خیلی قبول دارد ، از علاقه اش به او هم خبر داشتم و می ترسیدم ، از این می ترسیدم که مرا مجبور کنند قبول کنم ولی آقاجان خیالم را راحت کرد : من به حمید گفتم حرف آخرو تو می زنی ! اگه نخوای فعلا نامزد کنی هیچ اجباری نیست !

البته این حرف خیلی هم آرامش دهنده نبود ، آقاجان گفته بود «اگه نخوای فعلا نامزد کنی » ولی نگفته بود که « اگه جوابت به حامد منفیه » ، امکان نداشت مرا به حال خودم بگذارند . تا رسیدن به مشهد هیچ حرفی درباره ی ازدواج من زده نشد ، به اندازه ی کافی اوقاتم را تلخ کرده بودند .

تا رسیدن به مشهد هندزفری گذاشتم توی گوشم و خودم را به خواب زدم . قرار بود در مشهد به خانه ی یکی از دوستان آقاجان برویم که البته خالی بود ، خودشان در تهران بودند و این خانه را برای مسافرت خریده بودند . دیگر دلم نمی خواست با حامد رو به رو شوم ، واقعا که ! همه چیز از این رو به آن رو شده بود ، من قبلا اصلا از او خجالت نمی کشیدم ولی حالا انگار که سنسور به او نصب کرده باشند ، به محضی که نزدیکم میشد عین جت فرار می کردم .

توی اتاقی که برای خانمها بود روبه دیوار دراز کشیده بودم و فکر می کردم ؛ به فکر راه نجات بودم ، نمی توانستم به آقاجان بگویم به خاطر ارس ، حامد را نمی خواهم . اصلا رویم نمیشد راجع به خواستن یا نخواستن با آقاجان حرف بزنم ، مطمئن بودم اگر نظرم را بپرسند لال می شوم . موبایلم زنگ کوتاهی خورد که با بی حوصلگی آن را برداشتم ؛ sms بود از ارس که می خواست بداند رسیده ایم و حالمان خوب است ؟

موبایلم را پرت کردم توی کیفم ، با توجه به حرف های دیروزش حس می کردم دارم به او خیانت می کنم . البته من قولی نداده بودم ولی ردش هم نکرده بودم . من حامد را دوست داشتم ولی خیلی ساده ، مثل برادرم ، مثل مهرداد . دوست داشتن حامد سخت نبود ، خوش اخلاق و خونگرم بود ، هرگز رفتار بدی از او ندیده بودم ، امکان نداشت کسی با او هم صحبت شود و از او خوشش نیاید . موبایلم دوباره صدا داد باز هم ارس بود و همان پیام قبلی ، نوشتم : بله ! و گوشی را خاموش کردم .

گوشه ی اتاق مچاله شدم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم ، برایم کاملا واضح بود که من الان نمی توانستم با ارس بد برخورد بکنم ، به او نیاز داشتم ولی نمی شد این را برای علت مخالفتم با حامد بگویم شاید اگر جرات می کردم و به آقاجان می گفتم جوابم منفی است کوتاه می آمد اما مامانی را نمی توانستم دور بزنم ، تا برایش دلیل منطقی نمی آوردم ازم نمی گذشت . مامانی همه جوره با حامد موافق بود ، تازه ارس الان وضعیت خطرناکی داشت ، اصلا نمی توانستم اسمش را بیاورم ، اول اینکه مستقیما به خودم گفته بود نه بزرگترم ، و دوم اینکه کافی بود به او اشاره کنم که مامانی می گفت مگر خواهرش چه گلی به سرمان زده که این بزند ؟ دوباره کلاهم را قاضی کردم ؛ حامد ...

محبوبه طبق معمول یکهو وارد اتاق شد : چرا قمبرک گرفتی ؟

سرم را بالا آوردم و او با دقت نگاهم کرد : حالت خوب نیس ؟

دروغ گفتم : یه کم حالت تهوع دارم ، چی شده ؟

آمد و خودش را پرت کرد روی تل رخت خوابها : مامانی گفت بیام بت بگم بری کمک ، البته فک کنم منظورش این بود که قایم نشی ، مرضیه ! فک می کردی حامد ازت خواستگاری کنه؟

بلند شدم که سر و وضعم را مرتب کنم : نه !

- ولی من فکر می کردم ، وقتی ارس رفت سراغ مهری ، من پیش خودم گفتم حامد هم خیلی عالیه ، البته به خوش تیپی ارس نیست ولی خب باحاله ! اینطوری چن تا عروسی میفتیم ، تو و مهری ، جبران اینکه محمد فعلا عروسی نمی کنه !

این بشر اینقدر بی تفاوت بود که نگرانیش فقط این بود که «جشن عروسی » محمد در کار نیست . خدایا ! کاش من هم مثل او بی فکر بودم . روسریم را درست کردم : حامد هم هس ؟

- آره داشت منو نگاه می کرد که اومدم اینجا ، به نظرم می خواست بگه سلام برسونم ، مرضی عروسی کنی میری اهواز ؟

همین بود ، چرا به فکر خودم نرسیده بود ؟

عین روح توی خانه رفت و آمد می کردم ، مبادا سر و صدایی کنم که توجه کسی جلب شود ، کاش آقاجان این قضیه را بهم نگفته بود ولی می دانستم این را گفته تا بیشتر مراقب رفتارم باشم ولی من به اندازه ی دیوار ساکت شده بودم ، مامانی هم که از کارون دلخور بود که زنگ نزده حال ما را بپرسد ، زیاد پاپیچ من نشد .

میلی به غذا نداشتم ولی سرسفره نشستم ، نمی خواستم موضوع صحبت باشم . نیازی نبود در رفتار حامد دقیق شوم ، او را از بچگی می شناختم مدت ها توی خانه شان مانده بودم ، عیب و ایرادی نداشت ، فقط من به عنوان همسر نمی خواستمش و مشکلم این بود که این را چطور به بقیه بگویم .

چون قرار بود از عصر برویم حرم ، می خواستم دوش بگیرم تا آرامم کند .

همه رفتند بخوابند به جز حامد که توی هال داشت تلویزیون می دید ، انقدر می شناختمش که نیازی به دیدن یا شنیدن برنامه نداشتم ، حتما داشت اخبار ورزشی می دید ، از نان شبش واجبتر بود . منم سرم را انداختم پایین و فورا چپیدم توی حمام . یک نفس راحت کشیدم ، اینجا دیگر تنها بودم ، تنهای تنها ...

خدای بزرگ ! چقدر حرم شلوغ بود ، انگار تمام ایران ریخته بودند توی حرم ، اگر مردم از شیشه ساخته شده بودند می توانستم بفهمم توی دل یا فکرشان چه می گذرد ؛ خوبیش هم همین بود که بقیه هم نمی توانستند قلب و مغزم را ببینند ، زل زدم به آن گنبد طلایی و اشک از چشمم چکید : السلام علیک یا علی بن موسی الرضا !

من نرفتم داخل ، شلوغی نفسم را بند می آورد و کلافه می شدم ، همان جا توی حیاط کنار دیوار نشستم ، بقیه رفتند داخل و تنهایم گذاشتند ، خودم بودم و خدا ... چه رازی داشت این مکان که من احساس می کردم سبک شده ام ؟ که می توانم پرواز کنم ؟ که هیچ حجابی بین من و خدایم نیست ؟ انگار آن آدم ها را نمی دیدم . انگار خودم بودم و خدایی که روبه رویم نشسته بود و می خواست حرف های دل تنگم را بشنود ...

خدا را شاهد گرفتم و انگار که خودش ندیده باشد یادآوری کردم که محمد چقدر نازنین است ! چقدر در حق پدر و مادرش و بقیه خوب بوده است ؛ چقدر سر به زیر و پاک بوده ، حقش نیست که اینطور تنهایش بگذارند و دلش را بشکنند . ازش خواستم به دل کارون بیندازد که بماند ، که قدر محمد را بداند و به خاطر او نرود ، بی اینکه حواسم باشد اشک می ریختم و صحنه های زندگی و مهربانی محمد از جلو چشمم می گذشت ، بی مقدمه و بی ربط از محمد و خوبی هایش می گفتم و می خواستم اتفاقی نیفتد که دل محمد سنگ شود .


romangram.com | @romangram_com