#آرزو_پارت_82
خدای من ! چقدر به نظرش ساده و کم اهمیت بود ، چیزی که اینقدر اعصاب و روان مرا به هم ریخته بود ، زیاد او را به فکر وا نمی داشت . با رنجش گفتم : چیز کمیه ؟ زندگی برادرمه ! مثلا اولین عید بعد از عقدشه ، ولی خوشحال که نیس هیچی ، ناراحت و دلگیر هم هس !
- این زندگی محمده ، مرضیه ! درگیرش نشو .
حرفش به نظرم غیر منطقی آمد : محمد برادر منه ، نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم . باور کن وقتی می بینم که چطور پر پر می زنه دلم می خواد کور بشم و نبینمش!
- واقعا که مسخره اس !
این حرف و همینطور لحن تمسخرآمیزش عصبانیم کرد ، با ناراحتی از او رو برگرداندم و از مغازه خارج شدم . با عجله دنبالم دوید : مرضیه ! ببخشید ! مرضیه !
ولی اهمیتی ندادم ، سیل اشک از چشمم راه افتاده بود ، ارس تنها کسی بود که می توانستم در مورد ناراحتیم با او حرف بزنم ولی او هم اهمیتی به این موضوع و شاید هم من نمی داد ، اگر قرار بود به ناراحتی من بی اعتنا باشد چه فایده ای برایم داشت ؟
مهری هم از کتابفروشی بیرون آمد : چی شد ؟ شما دو تا چتونه ؟
حالا من ایستاده بودم ، ولی پشت به ارس ؛ صدایش را شنیدم که به آرامی گفت : من حرفی زدم که ناراحت شد .
مهری به طرف من آمد و وقتی صورت خیسم را دید حیرتزده شد : آقای کیانی ، شما منتظر باشین بهتون زنگ می زنم .
مهری مرا کشان کشان برد توی کافی شاپ و نشاندم . من لیوان آبم را خوردم و دماغم را بالا کشیدم .
- یهو چی شد ؟ شما که زیاد حرف نزدین !
- اون مسخره ام کرد.
- از ارس بعیده ، مطمئنی همچین منظوری داشت ؟
- مهری ، من معنی رفتار بقیه رو می فهمم . اون حق نداره اینطور با من رفتار کنه !
نمی توانستم به مهری بگویم با ارس چکار دارم و او چطور جوابم را می دهد . دوباره فین فین کردم و مهری با جدیت براندازم کرد : مرضی تو دختر کم سن و لوسی نیسی ، نباید از علاقه ی ارس به خودت سوءاستفاده کنی و بچه بازی دربیاری .
با تعجب نگاهش کردم ، مهری چطور درباره ی من فکر میکرد ؟ ولی قبل از آنکه چیزی بگویم ، ادامه داد : خیلی خانمانه باهاش حرف بزن ! اگه باهاش مشکلی داری قبل از اینکه قضیه جدی بشه تصمیمتو بگیر . هر چند ارس به نظر من پسر خیلی خوب و ایده آلیه !
- برش دار ، مال تو !
این را گفتم و دماغم را چین دادم ، مهری خندید : منظورم این نبود کوچولوی بی ادب ! درسته که من موافق ازدواج تو به این زودی نیسم ولی به نظرم ارس چیزی نیس که راحت ازش بگذری . حالا من بش زنگ میزنم بیاد و تو باید قول بدی رفتار بهتری داشته باشی .
شانه هایم را بالا انداختم و مهری به ارس زنگ زد ، خودش هم رفت دنبال نخود سیاه !
ارس خیلی زود پیدایش شد ، قیافه اش به شدت نادم و پشیمان بود ، آنقدر که خنده ام گرفت ، رو به رویم نشست و زل زد به دست هایش . خیلی دلم می خواست بخندم ولی می ترسیدم برنجد ، بالاخره با صدای خشکی گفت : معذرت میخوام مرضیه ! ( سرش را بالا آورد ) با توجه به اینکه از علاقه ات به محمد خبر دارم نباید مسخره ات می کردم .
تایید کردم : درسته !
- ببخشید ، می بخشی دیگه ، نه ؟
romangram.com | @romangram_com