#آرزو_پارت_72
نفس عمیقی کشید و ادامه نداد .
سنگ شده بودم ، انگار هیچکدام را باور نمی کردم ... انگار گوشهایم اشتباه می شنیدند، چشم هایم را بستم به امید اینکه وقتی باز می کنم از خواب بیدار شده باشم ، ولی دست ارس را حس کردم که جلو آمد و داشبورد را باز کرد ، بعد گفت : اینو ببین !
به آرامی چشمهایم را باز کردم ، همان کیف قرآنی را که دیده بودم در دست داشت ، زیپش را باز کرد و زنجیری را از آن بیرون کشید ، خدای من ! زنجیر من بود ، همانی که گمش کردم ، شبی که ...
با سوءظن به او نگاه کردم که خوشبختانه مرا نگاه نمی کرد و چشمش به زنجیر بود : همون شب پیداش کردم ، می خواستم یه کم اذیتت بکنم و آخرش بهت بدمش ولی وقتی شنیدم این کادوی مهرداده ، حرصم گرفت ، حسادت کردم ، نمی دونم ، از دستت عصبانی شدم و نتونستم پسش بدم .
گردنبند را به دستم داد و من پرسیدم : نمی فهمم چرا به خاطر مهرداد ؟
- خوب اون موقع به رابطه ای که بین تو و مهرداد بود حسادت می کردم ، فکر می کردم دوسش داری و به نظرم احمقانه و بچگانه بود . البته اون موقع از علاقه ی خودم هم بی خبر بودم فقط دلم نمی خواست تو به مهرداد توجه کنی ، اینقدر اسمشو بیاری ...
- مهرداد مثل برادر منه ، خیلی باهاش رفیقم ولی ... چیزی بینمون نیس !
ارس تایید کرد : اون موقع نمی دونستم .
این طرز فکرش کمی عصبانیم کرد ، با تمسخر گفتم : جدی ؟ حالا از کجا می دونی ؟
- با مهری خانم حرف زدم ، بعد از شب یلدا دیگه نمی تونستم تحمل کنم ، بالاخره باید می فهمیدم حسی به مهرداد داری یانه ؟ یا اون نسبت به تو چه حسی داره ؟ بهتر از مهری خانم کسی نمی تونست کمکم کنه ، محل کارشو از کارون پرسیدم و رفتم اونجا ! مهری خانم گفت که شما دوتا خیلی با هم دوستین !
- از کارون پرسیدی ؟ نکنه کارون هم می دونه ...
- آره ، کارون خیلی زود فهمید ، زودتر از خودم ! بعد مهری خانم ...
- محمد ؟
- نه ، اون نمی دونه !
نفس راحتی کشیدم و او گفت : ولی بهتر نیست بدونه ؟ من می خواستم اول نظر خودتو بدونم بعد با خانواده ام مطرح کنم ، می تونیم همین عید ...
گر گرفتم ، با عجله گفتم : نه ... نه ... الان نه ! تا مشکل محمد و کارون هست نه ! همه چی قاطی میشه !
ارس با شیطنت مرا نگاه کرد و گفت : الان نه ؟ پس مشکلت فقط با زمانه ، با خود قضیه مشکلی نداری !
تمام بدنم در حرارت می سوخت و دلم می خواست یک دوش آب یخ بگیرم ، با عجله گفتم : باید اول مشکل محمد و کارون حل بشه ، اون موقع تصمیم می گیریم .
دستم به سمت دستگیره رفت .
- کجا ؟
- می خوام برم خونه !
- می رسون ...
romangram.com | @romangram_com