#آرزو_پارت_63

نوشین ابروهایش را بالا انداخت : چی شده ؟ دیگه محلت نمیزاره ؟ تلفنتو جواب نمیده ؟

- اصلا شماره اشو ندارم ، دیدیش یا نه ؟

- از تو بعیده آویزون یه پسر بشی !

این را دیگر نتوانسم تحمل کنم ، به او پشت کردم که بروم ، صدایش را بلند کرد : پشت ساختمون آموزشه !

راست می گفت ، او را دیدم ، ولی پیش دوستانش بود و من خجالت می کشیدم جلو بروم ، بالاخره بعد از کلی کلنجار به خاطر محمد جلو رفتم و صدایش زدم ، بلافاصله بلند شد و به این سمت آمد ، نیشخند یکی از دوستانش از نظرم دور نماند ، چند بار سرخ و سفید شدم تا توانستم بگویم چه می خواهم .

از کلاس بعد از ظهرم هیچ نفهمیدم ، اولین بار بود که با یک پسر قرار می گذاشتم و می ترسیدم کسی مرا با او ببیند و برداشت اشتباه بکند ، توی ذهنم هزار بار صحنه را مجسم کردم که یکی از افراد فامیلم جلو می آید و بازخواستم می کند .

بالاخره ساعت 3 شد و با اضطراب فراوان از جایم بلند شدم ، دو سه قدم بیشتر نرفته بودم که فرنوش سرش را از در ، آورد داخل : مرضیه ! یکی بیرون منتظرته !

بی صدا با حرکت لبهایش اضافه کرد : یک آقا !

دست و پایم یخ زد ، یا ابوالفضل ! یعنی کی بود ؟ طرف پشتش به من بود و من با توجه به فکر و خیالهایم و قد و قامت طرف صدا زدم : مهرداد !

برگشت و ارس را دیدم ؛ آه بلندی از دهانم خارج شد و او لبخند کجی زد : خوبه قرار بوده منو ببینی ولی انتظار مهردادو داری !

با عجله اطرافم را نگاه کردم : قرار نبود بیاین اینجا ! چرا اومدین ؟

- ببخشید یه کاری برام پیش اومده ، از الان فقط نیم ساعت فرصت دارم .

بهم برخورد : باشه ، پس یه وقت دیگه قرار می گذاشتیم .

- لابد خیلی مهم بوده که ازم خواستی بیام ، بیا تا یه جایی می رسونمت .

ایستادم : باشه ، پس شما برین ، من یه کاری دارم ...

ارس شانه هایش را بالا انداخت ؛ متوجه منظورم شده بود : هرجور میلته ، ماشینو دم در اصلی گذاشتم ...

راه افتاد و من چند دقیقه بعد از او حرکت کردم .

در ماشین را باز کردم و نشستم ، ارس به من نگاه کرد : خوب ؟

من چشم هایم راروی هم گذاشتم : راه بیفتین لطفا !

ارس زیاد دوام نیاورد : خوب بالاخره توضیح میدی یا نه ؟

بند انگشت هایم را شکستم : راستش ... یه خواهشی ازتون داشتم .

- واقعا ؟ چقدر خوب !

تحمل شوخی را نداشتم : آقای کیانی میشه چند لحظه اجازه بدین من حرف بزنم ؟

romangram.com | @romangram_com