#آرزو_پارت_47
همه ساکت شدند و مرا نگاه کردند ، من هم با عصبانیت زل زدم به شهبازنیا ! او هم رو کرد به طرف : بی خیال آبان ! صباحی یکی از همکلاسیامونه ، نیومده از این خانم خواسته به جاش رای بده !
خودش را کامل کنار کشید و همه را انداخت گردن من و فرنوش ! ولی طرف به این حرف راضی نشد : هرکس باید به جای خودش رای بده . خیلیای دیگه هم نیومدن !
شهبازنیا از کوره در رفت : ولی به جاشون رای دادن ، تو که همه رو نمی شناسی !
- راست میگی ولی می تونم جلوی این یکی رو که می دونم تقلبه بگیرم ، نه ؟
آرام و خونسرد تکیه داده بود به صندلی و حرف می زد .
- میخوای بهش زنگ بزنم ؟ اگه راضی نبود حق با توئه !
- زنگ بزن !
شهبازنیا با بیچارگی به ما زل زد ، انتظار نداشت طرف کوتاه نیاید ، من هم شماره ی فرنوش را گرفتم و گذاشتم روی بلند گو ، فرنوش خندید وگفت : به این یارو بگو ، شناسنامه ی مرده رو می برن به جاش رای میدن ، تو واسه یه انتخابات زپرتی شاخ میشی ؟
طرف شنید ، سینه اش را صاف کرد – که خنده اش را پنهان کند – و با جدیت گفت: بفرمایید رای بدین ، خانم ؟
دندان هایم را روی هم فشار دادم : صباحی !
- خوشوقتم ، نیکخواه هستم .
مامانی گوشی را گذاشت : کارون بود .
- اینو که فهمیدیم ، چی می گفت ؟
- میگه فردا شب واسه شب یلدا دور هم جمع میشن ، ما رو هم دعوت کرد .
- مگه برای شب یلدا هم کسی رو دعوت می کنن ؟
- منظورش این بود که دور هم باشیم .
- خوب ، می ریم ؟
- راستش به نظرم برنامه اشون واسه بچه هاس ، شما دوتا برین !
بچه ها ؟ مامانی چقدر جالب حرف میزد ، محبوبه به من نگاه کرد : بریم .
- تو برو ، من نمیام !
- باز این ساز مخالف زد .
romangram.com | @romangram_com