#آرزو_پارت_45

- نخیر ، منحرف مبتذل !

آن شب نتوانستم بروم هیئت و نغمه ی بیچاره هم پیش من ماند ، تلویزیون را روشن کردیم و مراسم را از تلویزیون دیدیم ، یک زیارت عاشورا خواندیم و بعد شروع کردیم به حرف زدن ، تا زمانی که بقیه آمدند .

پرسیدم : چه خبر بود ؟

محبوبه گفت : مهشید خیلی سراغتو گرفت ، گفتم چه بلایی سر خودت آوردی !

جوری حرف می زد انگار از قصد پایم را ناکار کرده بودم .

- کی اومده بود ؟

- همه که همیشه میان ، راستی اینو کارون بهم داد ، بدم به تو !

کتاب بود ، «دشمن عزیز » از جین وبستر .

- گفت حوصله ات سر میره همش یه جا نشستی .

- می خواستی بگی خودمون کتاب داریم .

این حرف بی هوا از دهانم پرید و نغمه و محبوبه با تعجب نگاهم کردند و نغمه سر تکان داد : واقعا که ! جای تشکرته ؟

محبوبه هم شیر شد : راست میگه ، واقعا که ، تازه مامانشم کلی سراغتو گرفت .

- مگه مامانشم اومد ؟

- نه ، ما رفتیم دنبال کارون دم خونه اشون . مامانش اومد دم در . گفت مواظب دختر گلمون باشیم . دیگه نمی دونست دختر گلمون ، کاکتوسه !

از این حرف محبوبه خنده ام گرفت : باشه ، دیدمش ازش تشکر میکنم !

- یه وقت زنگ نزنی بهش !

این خیلی توقع بی جایی بود ولی راست می گفتند : باشه ، شماره اشو از محمد می گیرم یه sms بش میدم . خیالتون راحت شد ؟

کتاب را توی دستم بالا پایین کردم ، چرا باید این کتاب را می فرستاد ؟ کتاب را کنار گذاشتم و حواسم رفت پی حرف محبوبه که داشت تعریف می کرد توی هیئت چه خبر بوده ؛ اینکه ماست ریخته روی مانتویش ، با زهرا رفته اند خانه ی عمه تاجی تا یکی از مانتوهای مهری را بردارند و وقتی برگشته اند مهرداد دعوایشان کرده !

- لابد تمام کوچه رو دویدین وخندیدین !

محبوبه خودش را زد به آن راه : به هر حال به مهرداد ربطی نداشت ، انگار سگ نگه داشتند دم هیئت !

جیغ زدم : محبوبه ، بار آخرت باشه اینطوری درباره ی مهرداد حرف می زنی ها !

خودش هم پشیمان بود : باشه ، بار آخرم بود ، ببخشید .

موهایش را باز کرد و شروع کرد به برس کشیدن ، من ونغمه هر دو او را نگاه می کردیم که موهای بلند و تابدارش را به شدت برس می زد و هر طره ای ، تاب می خورد زیر دستش !

romangram.com | @romangram_com