#آرزو_پارت_41
مامانی مرا صدا زد که نغمه را ببرم بالا تا توی سرما اذیت نشود ولی نغمه اعتراض کرد که می خواهد کمک کند ، من هم نغمه را گذاشتم توی حیاط و خودم رفتم بالا بساط یک صبحانه ی مشتی را راه انداختم .
عاشق روزهای تاسوعا بودم که نذری داشتیم ، همه درخانه مان جمع می شدند و برو بیا بود و بعد بوی خوش خورش قیمه !
همین که در قابلمه ی خورش را برداشتند ، نغمه بی جنبه بلند گفت : به به ، غذای نذری ، می میرم براش !
من و مهری خندیدیم و مامانی دلش سوخت : بیچاره بچه !( به اطرافش نگاه کرد) کاش یکی بود واسه طفلی ها تو خوابگاه غذا می برد ، کاش ماشین محمد اینجا بود .
کارون متوجه مامانی بود : مادر جون ، اگه کاری هست ارس انجام میده !
- نه باعث زحمت اون نمیشم ، بخواد بکوبه بیاد تا اینجا !
کارون خندید : نمی خواد بکوبه ، همین دور و براست .
زنگ زد و ارس آمد ، محمد و کارون سهم فامیل مادریم را بردند ، مهری با مهرداد رفت تا نذری همسایه های قدیممان را ببرد . مامان هم من و نغمه را با ارس فرستاد تا برای دوستان نغمه غذا ببریم .
آقاجان ظرف ها را در دست ما دید و گفت : اینو می خواین دست چند نفر بدین ؟ خانم بقیه ی ظرفها رو هم بگیر بده ببرن !
- پس همسایه ها چی ؟
- اینا واجبترن ! تو کوچه نذری زیاد هست ، این بچه هان که دلشون هوای نذری میکنه !
پریدم و صورت آقاجان را بوسیدم : قربونت عشقی !
بلافاصله از این حرکتم آن هم جلوی ارس خجالت کشیدم ، عقب رفتم و به مامانی کمک کردم بقیه ی غذا را هم توی ظرف بریزد .
برای اینکه به ارس بی احترامی نکرده باشم جلو نشستم ولی تمام مدت با نغمه حرف می زدم : اگه درساتو خوندی امشب بیا بمون خونه ی ما !
- باید زنگ بزنم خونه ، چون اینطوری بهم اجازه نمیدن . باید مامان بهشون بگه موافقه !
با نغمه غذا را بردیم داخل و به هرچند تا اتاق که می رسید ، دادیم . دلم برای بچه ها می سوخت که در چنین روزهایی به خاطر راه دورشان ، باید در شهر ما می ماندند و حسرت خانه شان را بخورند .
نغمه هرچه به خانه شان زنگ زد ، جواب ندادند با موبایل پدرش هم تماس گرفت که برنداشت ، سرپرستی هم اجازه نمیداد بدون اجازه ی والدین برود .
- تو برو این یارو منتظره !
- یعنی نمیای ؟
- چرا ، به بابا یه sms میدم ، هروقت زنگ زد اینجا ، اجازه دادند ، خودم میام .
قبول کردم و از سرپرستی بیرون آمدم . نغمه غمگین کنارم ایستاده بود : بند کفشتو ببند .
- نمی خواد ، الان میرم تو ماشین !
حالش عوض شد : آره ، تنها با اون یارو ، بلایی سرت نیاره ؟
romangram.com | @romangram_com