#آغوش_تو_پارت_93

جا خوردم..

-کی؟

-میشه نگم...

چرا این دختر اینقدر مظلوم و.خواستنی بود....

ی نفس عمیق کشیدم... نگاهش هم چنان ب من بود..

دل کردم و دستمو بردم سمت چادرش

-هر جور ک دوست داشته باشی.. چادرش رو ب آرومی زدم کنار تا صورتش. واضح تر ببینم.. خوشکل و.فوق العاده نبود.. اما برای من زیبا ترین دختر دنیا ب حساب می اومد.. ابروهای پر پشت.. پوست گندمی.... بینی و لب متناسب...

هیچ عیبی توی صورتش نبود...

صورتش رو ک لمس کردم چشماشو بست....

-چرا اینقدر خواستنی هستی

لب گزید و سر ب زیر شد..

دوست داشتم صورتش رو غرق در ب*و*س* ه کنم اما ترسیدم فک کنه تا چ حدی بی پروام...

دستشو گرفتم.. داغ بود مثل خودم...

ب*و*س* ه ای نرم

نشوندم پشت دستش..

چقدر ک حضورش در یک وجبی من چسبید.... مثل ی لیوان چایی داغ توی ی روز برفی درست وقتی یخ بستی و اون باعث میشه گرمایی مطبوع تا اعماق وجودت نفوذ کنه...هر چ بود وجودمو می سوزوند..........

شب تا صبح ب شوق دیدن دوباره اش پلک روی هم. نذاشتم... عطر تنش لمس انگشتاش.. چشماش.... همه لحظه ای از جلوی چشمم محو نمیشد...... دل دل میکردم... اونم قدر ی ارزن هم ک شده حس منو داشته باشه... کاش.....

صبح جلوی آینه خودمو برانداز کردم... می دونستم خیلی خواهان دارم.. اما مهم فقط نجمه بود.... خدا خدا میکردم برای دلباختگیش

-ای خدا... تو مگه کار نداری بچه؟! دیرت میشه ؟! بابای نجمه بفهمه اینجوری میری سرکار بی خیال همه چی میشه ها!!

ب خودم اومدم و.کفشمو پوشیدم

-باشه عزیز... چشم، رفتم..

خندید

-نگفتم ک شکم ناشتا بری

-گرسنه نیستم

-امون از دل عاشقت.... پس شب زودتر بیا مهمون داریم

نگاش کردم..

-کی؟

خندید

-مهمون مهمونه چیکار ب اونش داری.. فقط زود بیا

-چشم... خداحافظ

-برو مادر در پناه خدا....

رفتم.... هزار بار زد ب سرم شماره ی نجمه رو از عزیز بگیرم نشد ک نشد... حواسم پیش نجمه بود.. از طرفی هم مجبور بودم تحمل کنم... نمی خواستم بد قول بشم......

شب خسته و کوفته بر گشتم خونه...

درو باز کردم.. ب حدی خسته بودم ک فقط می خواستم بخوابم... برای کسی ک توی عمرش کار نکرده بود صبح تا شب کار کردن سنگین و طاقت فرسا بود....

در حیاط رو باز کردم...

دستامو توی حوض شستم و رفتم سمت ساختمون...

خم شدم تا کفشمو بیرون بیارم ک عزیز درو باز کرد

-سلام

اشاره کرد ساکت باشم

منو کشید داخل..

-چی شده....

ب اتاقم اشاره کرد

-برو تو اتاقت یکی منتظرته

-ک...

-هیس آرومتر.. برو می فهمی کیه؟

یعنی ممکن بود مادرم اومده باشه... درو باز کردم

همین ک وارد اتاق شدم سر جا خشکم زد

-عزیز خانم آقا عباس کی...

از جلوی آینه ک.کنار رفت و.برگشت سمتم ب محض دیدن من خشکش زد..

موهاش... بلند بود.. مثل آبشار موج دار... جادو میکرد با آدم... درو بستم و.رفتم سمتش....

مانتو رو از توی دستش کشیدم بیرون و گذاشتم روی ت*خ*ت* .. با تاپ و.شلوار براندازش،کردم... نتونستم طاقت بیارم بی هوا در آغوش کشیدمش و وجود شرمسارش رو با نفس هام بلعیدم... ضربان قلبش رو حس میکردم مثل ی گنجشک تند تند میزد.. سیر نمی،شدم از،آغوشش و عطر تنش...

هیچی نمی گفت.. با. اون همه فشاری ک ب بدنش می آوردم ناله هم نمیکرد..

ب آرومی ازش جدا شدم نگاش کردم..


romangram.com | @romangram_com