#آغوش_تو_پارت_81

-فاز چی؟ میگم خوشم اومده چیز بدیه

-امیر علی مادر.... شما دوستین درست ولی چرا یهو نامزدی؟ تو با آیدا دو سال دوست بودی اسمی از نامزدی نیاوردی؟

-آیدا؟..... کدومشون بود؟

خندم گرفت از قیافه ی فکورش

-همونی نبود ک چشم های آبی داشت

-اییییی... شکل گربه بود؟

-وا.... خوبه دم ب دقیقه قربون صدقه اش می رفتی؟

-چشماش ی جوری بود

-حالا دیگه چشماش ی جوری بود... کم خرجش نکردی آخر کارم ک گل کاشتی مجبور شدیم..

-باشه نمی خواد ادامه بدی... فهمیدم کدومشو میگی مامان من... الان هم من فاطی. آوردم ک علنا بهت بگم می خوام باهاش نامزد کنم... خودت کارا رو واسه آخر هفته جفت و.جور کن..... فاطی و.آرایشگاه و.لباس و.خریداش هم با من

-ب همین راحتی؟

-راحته دیگه چرا سختش میکنی؟

-بچه بازی ک نیست اول فکراتو بکن

-من فکرامو کردم خوشم میاد ازش

-تو اصلا از من نظر پرسیدی ک داری واسه آخر هفته برنامه میچینی؟

-مگه مخالفی؟ بده از اون آشغال دونی درت میارم؟

بهم برخورد



-دور. منو خط بکش دیگه هم دنبال من نیا ،جفتتون خداحافظ...

سریع جلومو گرفت

-کجا

-برو اونور

-ناراحت شدی؟

-نه خوشحال شدم برو اونور گفتم

-ببخشید

نگاش کردم

-گفتم ببخشید.. دیگه اخم نکن، باشه؟! حالا میایم بریم خرید؟

عصبی رو کردم سمت مادرش

-فهیمه چرا این پسرت چیزی حالیش نیست.. . من و این کجامون ب هم می خوره؟!

-چی بگم. والا!

-مامان خودت همیشه میگفتی من هر کی.رو بخوام می تونم انتخاب کنم

--باید بابات بیاد امیر علی من نمی تونم چیزی بگم

-اوه کو.تا بابا بیاد.. اون سر دنیا معلوم نیست با کی سرش گرمه... همین خودت ی ساله دیدیش

ب فهیمه نگاه کردم.. چهره اش در هم شد..

-من نمی دونم امیر ازدواج ی تصمیم الکی نیست... باید خوب فکر کنی...

- من فکرامو کردم.. جفتتون هم راضی میکنم.. ببین کی بهتون گفتم......................

یک هفته تمام مخ منو مادرش رو خورد.. آخر کار فهیمه هم تسلیم شد و ب پسرش پیوست برای راضی کردن من....

خیلی باهام حرف زد از بی کسیم گفت از اینکه ی دختر تنها چ بلاهایی ک سرش میاد و از.........

اینقدر گفتن.گفتن ک بی خیال همه چی ی روز کامل نشستم توی خونه و.فقط فکر کردم.... نمی تونستم ک تا آخر عمر بی کس و کار بمونم.. حالا ک یکی پیدا شده بود ک دوستم داشت.. پولدار بود خوش قیافه هم بود چرا قبول نکنم.. درسته اخلاقاش باب طبعم نبود اما بالاخره ک چی؟ یا امیر علی یا یکی مثل ابی..

مطمئنا امیر علی انتخاب میشد.... حداقل اینه ک تا آخر عمر خیالم از بابت سر پناه و زندگی راحت بود...

درست فردای همون روز جواب مثبت خودمو اعلام کردم و با خوشحالی بیش از حدش مواجه شدم.... دیگه افتاد روی دور خرید... از هر چیزی ک لازم بود و نبود چند تا. می خرید.. پولداری هم عالمی داشت... اینقدر ذوق داشت ک خودمم ب ذوق اومدم.. تازه مزه ی پول رو زیر. زبونم حس میکردم... معنی بریز و بپاش رو می فهمیدم.... مهمون ها دعوت شدن.... طبق پیش بینی امیر علی خبری از پدرش نشد و مادرش ی تنه همه چیز رو می چرخوند.. ب قول خودش کی بهتر از من... حداقل درکش میکردم....

-ببخشید

نگاش کردم

-گفتم ببخشید.. دیگه اخم نکن، باشه؟! حالا میایم بریم خرید؟

عصبی رو کردم سمت مادرش

-فهیمه چرا این پسرت چیزی حالیش نیست.. . من و این کجامون ب هم می خوره؟!

-چی بگم. والا!

-مامان خودت همیشه میگفتی من هر کی.رو بخوام می تونم انتخاب کنم

--باید بابات بیاد امیر علی من نمی تونم چیزی بگم

-اوه کو.تا بابا بیاد.. اون سر دنیا معلوم نیست با کی سرش گرمه... همین خودت ی ساله دیدیش

ب فهیمه نگاه کردم.. چهره اش در هم شد..

-من نمی دونم امیر ازدواج ی تصمیم الکی نیست... باید خوب فکر کنی...

- من فکرامو کردم.. جفتتون هم راضی میکنم.. ببین کی بهتون گفتم......................


romangram.com | @romangram_com