#آغوش_تو_پارت_74

دلشوره گرفتم... دوباره ب رها زنگ زدم ک باز خاموش بود و این بیشتر منو عصبانی میکرد....

دیر شده بود و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... ناخون هام از زور جویده شدن چیزی ازشون باقی نمونده بود.. با صدای باز شدن در حیاط جون گرفتم سریع رفتم بیرون...

با خنده. می اومدن ..این منو حرصی تر میکرد... متوجه حضور من نبودن... سلام کردم...

هر سه نفر برگشتن سمتم

-فاطمه جان کی اومدی؟

جا خوردم.. یعنی بهشون نگفته بود..

-من دم غروب اومدم حاج آقا درو....

بی توجه ب من سر ب زیر وارد خونه شد

جا خوردم... مگه چیکار کرده بودم.. برگشتم سمت عزیز

-چیزبدی گفتم...

رها ک ب سمتم اومد ب*و*س* یدمش و ب دنبال اون عزیز ب*غ*لم کرد

-ن مادر، بدون روسری بودی ب خاطر این رفت

دست گذاشتم روی سرم.. انگار برق س فاز وصلم کردن.... سریع برگشتم تو آشپزخونه... اتاقم. حموم... خبری از حوله ی روی سرم نبود.. گر گرفتم.. خدایا التماست میکنم.. تو اتاقش نیفتاده باشه.. خدایا خواهش میکنم...

-فاطمه جان این همه غذا رو تو درست کردی؟

ب خودم اومدم روسریمو چنگ زدم از روی ت*خ*ت* و رفتم بیرون...

عزیز خانم با رها توی آشپزخونه بودن

گره روسریمو محکم کردم

-شرمنده بدون اجازه دست زدم می خواستم وقتی میاین گرسنه نباشید

-چ حرفیه دخترم خونه ی خودته.. ب

غذاها

ناخنک زد...

-چ دستپختی هم داری مادر... ماشاالله بهت نمیاد

لبخند زدم

-شما بشینین من سفره رو پهن میکنم

-لازم نیست دخترم ما همه سیریم

وا رفتم

-سیرین؟!

-آره مادر.. راضیه جان زحمت شام امشبمون رو کشیده بودن... دیزی بار گذاشته بود غذای مورد علاقه ی عباس

یعنی دستم ب راضیه خانمشون نرسه.. ملعون دیو سیرت.. دلم می خواست پوست کله اشو بکنم...

سعی کردم خودمو بی خیال نشون بدم

-محمد رضا کجاس؟

-موند پیش وحید داداش راضیه جان. ....

پوفی کردم...

ب ظرف غذاهایی ک درست کردم با دل زار نگاه کردم

-فردا می خوریمشون... ناراحت نشو دخترم... عباس نگفت ک اومدی مگرنه نمی موندیم..

پوفی کردم... انگار ن انگار منم هستم . حاج آقا اصلا منو آدم حساب نمیکنه...

سر ب زیر راه اتاقمو در پیش گرفتم...

درو ک بستم پشت در وا رفتم....

بغضم گرفت.. من ک دختر زود رنج و.حساسی نبودم.. خودمم نمی دونم چ مرگم شده.......

...فردا همه ی غذاها خورده شد ولی حاج آقایی حضور نداشت ک غذای منو بچشه..

نشسته بودم توی سالن و محو گیس کردن موهای رها توسط دست های مهربون عزیز بودم

از زیر شالم موهامو لمس کردم... حتی یک بارم کسی یا این همه احساس و مهربونی موهای منو لمس نکرده بود... موهامو توی دستم مشت کردم... دوست داشتم بچینمشون...

از سر جام بلند شدم و.بدون حرف رفتم سمت حموم..

درو بستم.. قیچی رو از کنار آینه برداشتم... خواستم بچینم.. اما نشد..

آخر کار هم عصبی قیچی رو پرت کردم سر جاش...

کاری ک کردم این بود ک موهای بلندمو تا اونجا ک جا داشت جمع کردم و بالای سرم جمع کردم تا دیگه منو وسوسه نکنه...

شالمو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون....

ب عزیز و رها خیره شدم... بود و.نبودم اصلا احساس نمی شد. انگار واقعا اضافی بودم توی جمعشون

ی نفس عمیق کشیدم... دیگه بس بود خوردن و خوابیدن... رفتم توی اتاق آماده شدم و کولمو برداشتم...

برگشتم توی سالن...

-من میرم با من کاری ندارین؟

هر دو برگشتن سمت من

-کجا مادر؟!


romangram.com | @romangram_com