#یه_نفس_هوای_تو_پارت_167

پس نسیم از مادرش یاد گرفته از این سؤالای مسخره بپرسه... آخه الویه دستپخت داره! حالا انگار فسنجون درست کرده، چهار تا چیز با هم قاطی کرده تازه ادویشم که مناسب نیست انقدرم سس زده که به جای الویه داریم سس می خوریم... باید بعد غذا چای داغ بخوریم این همه چربی پاک کنه... ولی باز به جای اینا یه لبخند زدم و گفتم:

- خوبه...

کاش می شد آدما بدون رو در بایستی و خجالت حرفشون رو بزنند... حیف که باعث ناراحتی دیگران می شه.

مادر هاله:

- معلومه که خوبه... دخترم از هر انگشتش یه هنر می ریزه (به من نگاه کرد) از زیر کار در برو نیست.

معلوم بود تیکه جدیدشم مستقیماً به من مربوط می شد... اگه خانم انقدر کاریه ظهر چرا از جاش تکون نمی خورد!

هومن:

- مامان کدوم هنر؟ هاله که چیزی بلد نیست! دانشگاشم با پول بابا همه درساش رو پاس کرد... آشپزی هم چیز زیادی بلد نیست همینم خودم موندم واقعاً کار هاله ست یا...

مادرش با چشم غره اساسی که بهش رفت باعث شد، هومن ساکت شه و دیگه چیزی نگه... من جای هومن ترسیدم یعنی امشب جون سالم به در می برد... با این فکر به هومن نگاه کردم و تصور کردم که خاله فرناز با یه چاقو وایساده بالا سر هومن و می گه؛ نبینم دیگه خواهرت رو ضایع کنی... بگو خواهرم هنرمنده بگو... با این افکار لبخندی زدم که نگام افتاد به رادین که کنار هومن نشسته بود و با اخم نگام می کرد، خنده ام رو جمع کردم و به غذام مشغول شدم.

هنوز ساعت شش نشده بود که از خواب بیدار شدم به خاطر این که دیروز عصر، زیاد خوابیده بودم دیشب دیر خوابم برد. حالا هم که زود بیدار شدم هر چی تو رختخوابم غلت زدم تا یه کم دیگه بخوابم، فایده نداشت بلند شدم و دست و صورتم رو شستم، یه لباس مناسب پوشیدم، کتونی هام رو پام کردم تا برم تو باغ پیاده روی کنم یه دور باغ رو زده بودم، تازه ساعت 7:30 بود. برگشتم سمت ویلا دیدم هومن تا کمر تو صندوق عقب ماشینش خم شده، رفتم کنارش.

- صبح بخیر.

با شنیدن صدام صاف ایستاد.

هومن:

romangram.com | @romangram_com