#یه_نفس_هوای_تو_پارت_163

نسیم:

- اگه کفش پات بود کمتر حسش می کردی چرا با دمپایی رفتی تو جنگل؟

- همین جوری... اصلاً حواسم نبود کفش بپوشم...

وقتی رسیدیم خونه هاله و مادرش و فرح جون تو پذیرایی نشسته بودند... نسیم برام آب قند درست کرد آورد.

نسیم:

- بخور عزیزم.

- لازم نبود، الان خوبم.

نسیم:

- نه بخور خیلی ترسیدی.

هاله:

- تو که ترسویی چرا تنها می ری بیرون؟

تو دلم گفتم؛ یه کلام از مادر عروس حالا انگار خودش پسر شجاست!

خاله فرناز:

romangram.com | @romangram_com