#یادگاری_سرخ_پارت_84
لبخندی زد و با بالا دادن یه تای ابروووش گفت:خب هانیه خانم نمیپرسه پات چی شده؟
دیدم راس میگه به هانیه چی میگفتم.نمیشد بگم یه نفر مزاحمم شد اینجوری نمیشد.خدایا چی کار کنم پس؟الان نیم ساعته بیرونم.
پوریا نزدیک تر شد و گفت:چی کار میکنی بالاخره.
کلافه گفتم:نمیدونم.لنگون لنگون میرم تا برسم به ورودی.
پوریا:اینجوری که نمیشه.
عصبی گفتم:پس چی کار کنم به نظر شما؟
خونسرد گفت:من یه پیشنهاد خوب دارم.به شرط اینکه شلوغش نکنی.
با نگاهی کنجکاو گفتم:چی؟
کمی بهم نزدیک تر شد.نزدیک و نزدیک تر.تا اینکه سینه به سینه ی من ایستاد.یه آن خودم رو بین هوا وزمین معلق دیدم.پوریا با حرکتی سریع منو ب*غ*ل کرده بود.عطر تنش به خوبی حس میشد.سرم رو به سینش گرفته بود و با شنیدن صدای اون قلب دیوونه شدم.دیوونه ی ارامش بدست اومده.به خودم اومدم و گفتم:
چی کار میکنی؟بذار زمین منو دیوونه.
سرش رو به صورتم نزدیک تر کرد و درحالی که قدمهاش رو تند تر میکرد گفت:هیییییس چه خبرته؟الان میرسیم به ورودی.
.نمیدونستم چی کار کنم.اگه تو این موقعیت نبودم که حسابشو میرسیدم.از یه طرف با پای لنگم کاری از دستم برنمیومد از طرفی نمیتونستم یه داد و فریاد راه بندازم. راستش از بودن تو آ*غ*و*شش ل*ذ*ت میبردم.حس غربیگی نداشتم.ولی اون یه غریبه بود و من معذب بودم.
ملتمس گفتم:تروخدا بذار پایین منو.الان یکی میبینه.
بی توجه به حرفم از پله ها بالا رفت و منو روی صندلی که نزدیک ورودی بود گذاشت.
با حرص گفتم:خوبه ادم قبل از عملی کردن پیشنهادش اونو طرح کنه نه؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:اصلا دختر قدر شناسی نیستی.بعدم در کمال اعتماد به نفس گفت:تو الان باید از خدات باشه من این پیشنهاد رو عملی کردم.دخترا در حسرت آ*غ*و*ش من هستن شیوا خانم.
romangram.com | @romangram_com