#یادگاری_سرخ_پارت_77
غزل لباس دنباله دار کالباسی رنگی رو پوشیده بود که به زیبایی در اون لباس میدرخشید.با هانیه به سمتش رفتیم و کلی تبریک گفتیم.ملی از تغییر چهرم گفت که با رنگ موهام تغییر کرده بودم.
در همین حس و حال رد و بدل کردن تبریکات بودیم که صدایی از پشت سرم شنیدم .سیامک رو صدا میزد.
به پشت سرم نگاهی کردم که از دیدن چیزی که میدیدم به وجد اومده بودم.
چهره ای اشنا که اینبار با کت و شلوار مشکی رنگی میدیدمش.موهای ژل زدش رو که برعکس همیشه بالا برده بود.چقدر چهرش جذاب تر و مردونه تر از قبل شده بود.باورم نمیشد. یعنی این همون .نگاه کردن بیش از حد به چهره ی یه نفر رو نمی پسندیدم.سریع نگاهم رو از اون چهره ی اشنا گرفتم.
-پوریا:بابا سیامک جان یه دستی هم به سر ما بکش شاید بختمون وابشه.
سیامک با خنده گفت:ایشالا.بیا جلو تا یه دستی بکشم.
پوریا به سیامک نزدیک تر و مقابل غزل ایستاد وکلی تبریک گفت.
بعدش سمت سیامک رفت که سیامک میخواست دستی به سرش بکشه که پوریا با غرغر گفت:بابا موهامو خراب نکن کلی وقت صرفش کردم.
سیامک با خنده:د همینکارو کردی که ترشیدی.بجای وقت تلف کردن صرف موهات یه وقتی صرف پیدا کردن یه دختر خوب کن.
پوریا:ما رو چه به دختر؟
سیامک نزدیک ترش شد با هم پچ پچی کردند که پوریا با خنده ازش فاصله گرفت وگفت:بابا بی خیال.گیر دادیا.شیطنت چی اخه؟
در همین حین از غزل اجازه گرفتیم تا ازشون جدا بشیم.اونم کلی تشکر کرد از بابت حضورمون.
روی صندلی ها جا گرفتیم که متوجه نبودن بهداد وهومن شدم.
.راستی بهداد کجاس؟هومنم که نیس.
-گیتی جون که متوجه صحبتامون شد گفت:عزیزم با بهداد فرستادمش بیرون .
romangram.com | @romangram_com