#یادگاری_سرخ_پارت_73
به در خروجی نگاه کردم.با هومن و گیتی جون به سمتش دویدیم.
چمدون هاشو رها کرد و به سمت مادرش دوید.همدیگرو در آ*غ*و*ش گرفتن وگیتی جون از خوشحالی اشک چشمانش سرازیر شده بود.با اخم گفتم:
بابا منو پسرم هم هستیمااااااا.
هانیه رو دیدم که با چشمانی مشتاق واشک های حلقه شده به سمتم اومد.هومن رو به آ*غ*و*ش گیتی جون سپردم ودر آ*غ*و*شش گرفتم.گرمی حلقه های اشک رو در چشمام حس میکردم.بر روی شانه های هانیه رهاشون کردم و ازش جداشدم.چند بار به هم نگاه کردیم و بازم به آ*غ*و*ش هم رفتیم.با صدایی اروم گفتم:خوش اومدی.
هانیه با صدای تقریبا بلندی گفت:
الهی من فدای تو بشم عزیزم.چنان شتابزده هومن رو از ب*غ*ل گیتی جون جدا کرد که هومن شوکه شد.به هانیه نگاه میکردو به سمت ما نگاهی میکرد.چشمانش گشاد شده بود و اشکش در حال ریزش.
هانیه در حال قربون صدقه رفتنش بود و ب*و*سه بارانش میکرد.طوری این عمل روو تکرار میکرد که صدای هومن دراوومد.
با خنده گفت:
از امروز کچلت میکنم عمه.اونقدری پیشت میمونم که دیگه مامانتو تحویل نگیری.
با لبخند پرسید:پس بابا کو؟
با خنده گفتم:اقاجون در جریان نیس.هنوز اطلاعی نداره.
چشماشو ریز کرد و گفت:واقعا که.بابامو نیاوردین؟
با لحن ارومی گفتم:حالا بیا بریم میبینیش دیگه.
به سمت خونه حرکت کردیم.هانیه تو این 6 ماه تغییرات کمی کرده بود.از دیدنش سیر نمیشدم.کل مسیر خوونه ر تعریف میکرد حتی نفسی هم نمیکشی.با کلافگی گفتیم:
بسه هانیه جون.بذار برسیم خونه.
romangram.com | @romangram_com