#یادگاری_سرخ_پارت_140
یه زن با یه چهره یمهربون بالای سرم نشسته بود.کمی از گیتی جون جوون تر به نظر میرسید.روسری خاکستری رنگ به سر داشت.بهم نزدیک شد و با لبخند گفت:
بالاخره چشماتو باز کردی عزیزم؟
صدای گیتی جون در همین حین اومد:
خدایا شکرت.تا دیدمش اشکم سرازیر شد.به آ*غ*و*شش پناه بردم.ب*و*سه های پر محبتش ر بهم تقدیم کرد.
رو به همون خانمه گفت:خانم کیانفر هستن.مادر پوریا جان.
به سمتش برگشتم.تا اسم پوریا اومد همه چیزو به یاد اوردم.
وقتی به سمتم اومد آ*غ*و*ششو پذیرفتم.با صدایی گرفته گفت:ادمی از تقدیرش مطلع نیس عزیزم.این خواست خدا بوده که پوریا ت رو ببینه و عاشقت بشه.
از آ*غ*و*شش بیرون اومدم.درکش برام سخت بود.اومدم بشینم که هردو گفتن:عزیزم بلند نشو.باز سرگیجه به سراغت میاد.یکم استراحت کن.
گیتی جون با لبخند گفت:چند ساعته پیش خانواده ی پوریا جان اومدن و همه چیز برامون تعریف کردن.بعدم پوریا زنگ زد گفت حالت بد شده و غش کردی اوردتت بیمارستان.
مادر پوریا ادامه داد:عزیزم از حقیقت نمیشه فرار کرد.دیر یا زود میفهمیدی.چه خوب که قبل از ازدواجت فهمیدی.راستش من تنها داراییم همین یه پسره.یه بار داشتم از دستش میدادم.پا به پاش اب میشدم.پوریا همه ی زندگی منه.از خدا میخوام که خوشبختیشو ببینم.
.به یگانگی خدا قسم میخورم که وقتی شنیدم ماجرا رو.اینکه عاشق کی شده و میخواد با کی ازدواج کنه از خوشحالی اشک ریختم.عزیزم من تا حالا رو حرفش حرف نزدم.اوایل که شرایط تو رو بهم گفت متعجب بودم که پوریا عاشق یه زن شده .
اونم زنی که بچه داره ولی با تعاریفی که ازت میکرد فهمیدم باید حتما خانمی برا خودت باشی که پوریا رو اسیر خودت کردی.
نگاه پر محبتش ر بهم دوخت.منتظر عکس العمل من بود.در مقابل حرفاش لبخندی زدم.
گیتی جون کنارم نشست و دستامو تو دستش گرفت.با نگاه مهربونی گفت:
تو الان حقیقتو فهمیدی.من که از پوریا راضیم و از همه نظر تائیدش میکنم.از همه مهم تر اینکه قلب حامدم با خودش داره.ولی تصمیم با توئه که موافقت کنی بیان خواستگاریت یانه.
بالاخره دهان باز کردم وو حرفی زدم.میخواستم پوریا رو ببینم.
-پوریا الان کجاس؟میخوام ببینمش.
هر دو با لبخند نگام کردن گفتن:پشت دره عزیزم.ما میریم بیرون تا بیاد پیشت.
romangram.com | @romangram_com