#یادگاری_سرخ_پارت_137


بالاخره ازش دل کندم و راهی خونه شدم.قرار بر این شده بود که پنجشنبه شب پوریا با خانوادش برای مراسم خواستگاریو اینطور چیزا تشریف بیارن.

پدر و مادرم که اختیار تام به خانواده ی حامد دادن و با کلی شرمندگی گفتن که شما خیلی برای شیوا زحمت کشیدین.ما هم تابع تصمیم شما هستیم.

تا روز پنجشنبه چند بار با پوریا تماس داشتم و یه دیدار.نمیدونم چرا نگرانی از چهره و لحنش میبیارید.مدام تو فکر بود.تماساشو با نگرانی جواب میداد.

صبح روز پنجشنبه بود که دیدم پوریا تماس گرفت و گفت اماده شم قراره یه جایی بریم.

ساعت طرفای 10 صبح بود که دم در منتظرش شدم.بالاخره اومد.

تو ماشین جا گرفته بودم.بازم با همون چهره ی چند روز پیش دیدمش.وسط راه ماشین رو گوشه ای پارک کرد و به سمتم برگشت.

کمی نگام کرد و گفت:

ببین شیوا یه بار تو عشقم نسبت به خودت شک کردی و از هم جدا شدیم.ولی اینبار قول دادیم که تا اخرش با هم باشیم مگه نه؟

با لبخندی گفتم:خب اره.

-کمی این دست و اون دست کرد و گفت:من نمیخوام وقتی یه واقعیت نمیدونم تلخ یا شیرین برات روشن شد فکر کنی عشقی نسبت بهت نداشتم و بازم مشکلی بینمون پیش بیاد.میخوام همه چیزوو همین الان بدونی تا کوچیک ترین تردیدی در دوست داشتنم نکنی شیوا.

اصلا حرفاشو نمیفهمیدم.گنگ نگاش کردم که گفت:میدونم الان چیزی از حرفام نفهمیدی.ولی میخوام قبل از فهمیدن این حقیقت بهت بگم که عشق من نسبت به تو ربطی به این ماجرا نداره.من واقعا دوست دارم شیوا.قسم میخورم که خودمم چند روزه فهمیدم.

دیگه از حرفاش داشتم نگران میشدم.چرا اینطوری صحبت میکنه؟حقیقت چی؟چرا نمیگه چی شده؟

با کلافگی گفتم:پوریا چرا واضح صحبت نمیکنی؟چیزی شده؟از کدوم حقیقت صحبت میکنی؟خب بگو منم بفهمم.

تا چند ساعت دیگه میغهمی.فقط شیوا...

نگاش غمزده وو ملتمس بود.

تروخدا وقتی فهمیدی اروم بگیر وخودتو کنترل کن.باور کن منم شوکه شدم.

دیگه داشتم دیوونه میشدم.


romangram.com | @romangram_com