#ویلای_نفرین_شده_پارت_9


باران با کلافگی چشم از پنجره برداشت و رو به نازی گفت: یادتونه درسا تو ماشین گفت تو همین ویلا جن داره و دیده؟

درسا پرید وسط حرف باران و گفت: ای بابا من شوخی کردم!

باران دستشو به نشونه ساکت شو جلوی صورت درسا گرفت و گفت:نخیرم هیچم شوخی نبود تو جدی گفتی من هم الان باور کردم چون از وقتی که بابات گفت برید ویلای پدربزرگت تو شمال اخلاقت تغییر کرده و همش تو فکری تو ماشینم یه ترسی رو تو چشات دیدم ولی به روت نیاوردم.

بهار مشکوک به صورت درسا نگاه کرد و گفت:عه عه عه راست میگه تو از اون روز به بعد اخلاق و رفتارت مشکوک شد

نازی با ترس گفت:پس بیاید برگردیم نمیتونیم به خاطر یه دانشگاه مسخره زندگیمونو به خطر بندازیم میتونیم سال دیگه کنکور بدیم و یه شهر دیگه قبول بشیم!

درسا:عمرا من بیام برای به دست اوردن این رشته تلاش های زیادی کردم نمیتونم به خاطر یه طرز فکر مسخره همه تلاشمو هدر کنم!

باران که از مخفی کاری درسا متعجب شده بود با خود فکر کرد که چرا باید درسا این موضوع را مخفی کند ولی با حرص رو به درسا و بقیه گفت: باشه بریم ولی....

انگشتش را باتهدید رو به درسا گرفت و ادامه داد:ولی اگه اتفاقی یا بلایی سر یکی از مابیوفته عوابقش پای خودت فهمیدی؟

درسا با جدیت گفت:اولا واسه من خط و نشون نکش دوما هیچ اتفاقی نمیوفته تو زیادی شلوغش میکنی حالا هم بیاید بریم تو ابرومون رفت الان هرکی از اینجا رد میشه فکر میکنه ما دیونه ایم

وجلوتر از همه به راه افتادو بقیه هم به دنبال او به راه افتادن درسا با کلید در ویلا را باز کردو در با صداي جير جير ضعيفي باز شد همه با تردید وارد ویلا شدندولی باران برای وارد شدن ترس داشت بودیه حس عجیی مانع وارد شدنش به ویلا میشدانگار کسی در گوشش زمزمه میکرد:

نرو تو با اونا فرق داری اگه بری زندگیت ویرون میشه

و با حس گرمایی در گردنش سریع سرش را به سمت راست و چپ برگرداند ولی کسی را ندید باخود فکر کرد حتما توهم زده و با حس تردید وارد ویلا شدویلای عجیبی بود حیاط بزرگی داش که با وجود اينكه پاييزبودهنوز گل و گیاهش سالم مانده بود که باعث شده بود عجيبيش دو برابر شه به ویلا نگاه کرد خیلی قدیمی بود چندتا پله میخورد تا به در اصلی ویلا برسن از پله ها بالا رفت ودرو باز کردو وارد شد همه دختراروی کاناپه ها ولو شده بودن درسا و نازی باهم نشسته بودن باران هم رفت روی مبل دو نفره ای که بهار نشسته بود نشست فقط نیلوفر بینشان نبود که او هم داشت با تلفن صحبت میکرد انگار با شخصی که پشت تلفن بود دعوا میکرد که یه دفعه صدایش بالا رفت!

نیلوفر:تو غلط میکنی چی فکر کردی؟

-یعنی چی؟من برم به خانوادم چی بگم؟بگم اینی که میخواد بیاد خواستگاریم دوست پسرمه اونوقت اونا نمیگن دختره احمق هنوز 19 سالته دنبال دوست پسر بودی؟

کسی که پشت خط بود چیزی گفت که باعث گریه نیلوفر شدو همه تعجب کردن نازی با نگرانی بلندشدوبه سمت نیلوفر رفت و اورا به اغوش کشید ولی نیلوفراز بغل نازی بیرون اومد و به شخص پشت تلفن گفت:یعنی تو این سه سال منو اینجوی فرض کردی خیلی نامردی خیلی منو باش سه سال ازعمرو پای تو هدر کردم خیلی پستی دیگه حتی نمیخوام ببینمت.!


romangram.com | @romangram_com