#ویلای_نفرین_شده_پارت_56
بهار با تعجب گفت:عه درسا؟
درسابا عصبانیت گفت :همین که گفتم اتفاقی نیافتاده اگه شماهم میترسید میتونین برین
نازی با عصبانیت رو به درسا گفت:صداتو بیار پایین ما میخوایم بریم ولی بخاطر تو نمیریم چون برامون عزیزی دلمون نمیخواد بریم برات اتفاقی بیوفته
درسا:لازم نکرده بخاطر من اذییت شید اگه میخواید برید
و سریع به سمت کاناپه کنارش رفت و رویش نشست
تلفنش زنگ خورد بلند شدو گوشی شو برداشت به صفحه تلفنش خیره شد وقتی اسم پدرشو رو صفحه گوشی دید ناخوداگاه لبخند کوچکی روی صورتش نشست و باشادی جواب داد:سلام باباجونم
..................
-چطوری بابایی؟
-من؟من رفتم حموم؟
همه بچه ها سرشان را تکان دادن که بگه اره درسا هم در جواب پدرش گفت:بله.بله حموم بودم حواسم نبود این فشار درس نمیذاره واسه من حافظه بمونه که
وقتی کمی با پدرش صحبت کرد اروم شدورو به بچه ها گفت:خب چیکار می کنید؟میرید یا میمونید؟
نازی:مثل اینکه خیلی دلت میخواد بریم
درسا:نه این علاقه رفتن شما نسبت به من بیشتره
نازی عصبی داد زد:نخیرم ما تورو دوست داریم چون عین خواهرمونی فقط بعضی وقتا خودتو خیلی بالا میگیری تو نه تنها واسه بقیه غرور داری بلکه واسه ما دوستاتم غرور داری و نسبت به ما مغروری و خودتو از ما بالاترو عاقل تر میدونی اینو بفهم اخلاقت واسه ما دوستات خیلی بده اینو قبول کن
هیچکس هیچی نمیگفت با حرف نازی تو ویلا سکوت حکم فرما شده بود دخترا هم چیزی نمیگفتن چون حرف نازی رو قبول داشتن
درسا بغض کرده بود از حرفایی که نازی زده بود تعجب کرده بود نتونست بغشو تو گلوش نگه داره و به اشکاش اجازه ریختن داد باران خواست به طرفش بره که نیلوفر مانعش شد و گفت:بذار با واقعییت کنار بیاد
romangram.com | @romangram_com