#ویلای_نفرین_شده_پارت_38
نیلوفر که خمار خواب بود گفت:من میخوابم رسیدیم بیدارم کنید
بعد از گذشت ساعت ها بلاخره به شمال رسیدن جلوی ویلا ماشینو نگه داشتن و با هزار دردسر نیلوفرو از خواب شیرینش بیدار کردن ولی همون که چشمشون به ویلای قدیمی و درب و داغون خورد هركدوم چیزی گفت:
بهار:مطمعنین درست اومدیم؟ اینجا خرابس تا ویلا
نازی :وای اینجا چرا اینجوریه ما میخوایم اینجا زندگی کنیم؟
نیلوفر:این خونه ادما نیست خونه ادم خوراس
و حرف اخر که بدن همه شان را به لرزه انداخت حرف باران بود
باران:خونه ادم خورا نه! خونه جن!
همه با ترس به باران نگاه کردن ولی نگاه باران با وحشت به روی پنجره ویلا بود که خود به خود بازو بسته میشد بدون اینکه بادی ان را تکان دهد
درسا که تازه پی به فاجعه برده بود با خود فکر کرد: نکنه برگشتن؟
نازی:کیا برگشتن؟
درسا که تازه فهمیده بود بلند فکر کرده گفت:هی...هیچی...از دهنم پرید داشتم فکر میکردم!
بهار:بچه ها بیاین برگردیم من دلم شور میزنه نه نمیدونم چرا ولی احساس میکنم قراره یه اتفاق بدی بیوفته!
نیلوفر با ترس گفت:منم با بهار موافقم اینجا یه جوریه انگار.....
و دیگه ادامه نداد که درسا پرسید:انگار چی؟
نیلوفر:انگار سالهاست کسی اینجا زندگی میکرده!
درسا:چی داری میگی تو.الان نزدیک 9 ساله هیچ کس اینجا نیومده از وقتی ما از اینجا رفتیم و پدر بزرگ و مادر بزرگم فوت کردن دیگه کسی نیومده اینجا!
romangram.com | @romangram_com