#ویلای_نفرین_شده_پارت_2
درسا –گمشو مگه مرض دارم سره قضیه ای به این مهمی شوخی کنم؟
باران- در دیوونه بودنت شکی نیست ولی باید یکم رو خودت کار کنی
درسا با حرص از جاش بلند شد و به دنبال باران دویید و داد زد
-عرضه داری وایسا
باران به سرعت از زمین کنده شد و به روی تخت پرید و گفت:خب بابا چرا گاز میگیری حالا کجا قبول شدیم؟
درسا با شوغ و ذوق گفت:شماااااال.
بهار باناراحتی گفت:از هم جدا افتادیم مگه نه؟
درسا-نخیرم هرپنج نفریه جا افتادیم
بهار یه نفس راحت کشیدو روی صندلی کنار کامپیوتر نشست.
بعد از کلی خوشحالی دم دمای بعد از ظهر تمام خانواده ها جمع در خانه باران اینا نشستن و همه مشغول صحبت کردن بودن که صدای زنگ توجه همه ی خانواده ها رو جلب کرد!
باران با گیجی رو به پدرش گفت
-بابا شما مهمون دعوت کرده بودید؟
اقای شمس(بابای باران):نه من دعوت نکردم!
باران:پس کی میتونه باشه؟
اقای شمس:خب بابا جان پاشو برو ببین کیه طرف خودشو کشت
باران باگیجی به سمت در رفت و ان را باز کرد ولی باز شدن در یه طرف و پرت شدن یه چیزنرم در بغل باران هم یه طرف ولی در همان لحظه صدای فردی که در آغوش باران بود امد!
romangram.com | @romangram_com