#وسوسه_پارت_43
حتي اجازه ندادن روز خواستگاري از اشپزخونه بيام بيرون ….كه مثلا اقا داماد منو ببينه …..
- محمد كه مرد خوبيه لاله ……
سرشو اورد بالا….. چشماش پر اشك شده بود…..
- لاله كم كم داري نگرانم مي كني ……
لاله-نه نگران نباش…من ديگه دارم زندگيمو مي كنم………. چه خوب چه بد……. بايد سر كنم …قسمت منم تو زندگي همين بوده …….
بعد بهم لبخندي زد و گفت
لاله-ميگم خوش شانسي نگو نه …داماد يكم زبون داره خواسته ببينتت….
دستمو رو از روي دستش برداشتم ..
- ولي من نمي خوام با اين ادم ازدواج كنم ..چه برسه كه بخوام ببينمش ….
لاله امد دهن باز كنه كه خانوم جون سراسيمه امد تو اشپزخونه
خانوم جون - تو مثلا امدي اينو بياري خودتم نشستي
پاشو هدي…. پاشو ..پاشو يه سيني چايي بريز بيار .
.نمي دونم اين داماد حرف حسابش چيه كه خواسته تو رو ببينه ….والا اقات خيلي بهشون احترام گذاشت كه چيزي بهشون نگفته و گرنه…
د پاشو دختر دست بجنبون همه منتظرتن …..
romangram.com | @romangram_com