#ورطه_پارت_88
آن گه برای این قفس سرخ، در بکش...(*)
با هزار دنگ و فنگ شایانو اماده میکنم...دوباره میشینه رو صندلی کنار حیاط، به هیچ صراطی هم مستقیم نیس که بیاد تو...بس نشسته دم در تا مادر جونش بیاد دنبالش...
_شایان، مامان لباست کثیف میشه، بیا تو مادر جون که اومد اون وقت برید با هم...
دستمو میذارم رو بازوهای کوچولوش تا ببرمش، خودشو میکشه عقبو بازوشو از تو دستم در میاره...
_نمیخوام، کثیف نمیشه....
دوباره شروع کرده به سرکشی، هرکاری کنم، هر چی بگم، چر چقد زور بزنم برای بار اوردن یکی عین ادریس، بازم نمیشه...خوی سرکشی توی این خانواده ارثیه، عمو ادریسش که تو عصیانگری از مادرش سر آمد بوده، منم تا وقتی ادریس با عمه مخالفه، از اقتدارش خوشم میاد، اما اگه یه روز این یاغی گری رو شایان یاد بگیره، من از عمه بدتر میشم...
_آخ جون مادر جون اومد...
_مواظب باش...
_سلام پسر خوشگلم، چه ماه شدی تو...
_سلام عمه...
_سلام زرین جان، خوبی؟ تو نمیای نه؟
_نه دیگه...شما برید، من سرم یه کم درد مکینه....
_آره، بمون استراحت کن...ایشالا بهتر شی...
دست شایانو میگره و دم در دوباره برمیگرده:
_بمون، شاید الیاس، بچه م، اومد...خسته کوفته میاد، یه شامی بهش بدی، یه استکان چایی بدی دستش...
نمیدونم خدافظی بود اون بهم خوردن لبش یا ذکر خیری بود برای الیاس؟! شایدم منو مقصر میدونست برای رفتن پسرشو داشت زیر لب نفرینم میکرد...هرچی که بود حرف آخرو زد، خونه مادرت نیا، شاید که پسر این مادر ، از سفر برگرده...
_زرین این لوس بازیا چیه از خودت درمیاری؟
لباشو برام کش میاره تا مثلا اَدامو دربیاره...
_من بدون الیاس هیچ جا نمیام! تحفه س؟! یعنی خدا در و تخته رو عین هم جور کرده...
عین این جمله رو یه روزی ادریس تحویلم داد...بافرهنگ خانواده عمه، با ادم بافرهنگه خونواده ما چقد نزدیک همه عقایدشون راجع به من و الیاس...
_زرین...هــــــــوی! با تو اما! کجا سیر میکنی؟ تو هپروت؟
سیخ سر جام میشینم، اینقد مشخصه؟
_چی میگی تو؟ خب بدون الیاس کجا پاشم بیام؟ حوصله توضیح ندارم، هرکی منو دید بپرسه کجا رفته، کی میاد؟ چرا رفته؟
یه پوزخند میزنه:
_اینو یادت رفت...معلوم نیس این زرین دوباره چیکارش کرده که الیاس بدبخت ول کرده رفته؟
_بیا، خودت که میدونی ؛ مرض داری از من میپرسی چرا؟
_گمشو...تو هم منتظری یه چیز بگیم دوباره بساط ناله زاریتو پهن کنی جلومون...
_تقصیر تو نیس خواهر من... نفست از جای گرم درمیاد، تو چه میدونی تو دل من چی میگذره؟
_چرا خوبم میدونم، با یان ریخت و قیافه تو، خواجه حافظم فهمیده که مرگیت شده... حالا چرا دیشب واقعا نیمودی؟ الیاس اینقد ارزش داره که به خاطرش نیای؟
_نه...معلومه که نه...صد سالش اگه الیاس برا من مهم بشه...
_ما که تو عمل خلاف این فرمایشاتا دیدیم...
_آقا، حوصله مامان اینا رو ندارم...خوب شد؟ راضی شدی؟ همینو میخواستی بشنوی دیگه...
_آهــــــــــــــان، حالا شد...خب از اول همینو بگو، چرا خودتو به ننه من غریبم بازی میزنی؟ خوبه تو الیاسو داریا، هرجا کم بیاری از اون مایه بذاری...
_بیا، اینم از خواهر ما...الناز از تو بهتره...
_الناز بایدم از تو دفاع کنه، میدونی داداشش چه پُخیه، منم هیچ وقت از اون پسره جوعَلق دفاع نکردم، بره بمیره...
romangram.com | @romangram_com