#ورطه_پارت_77

_من چیکار کنم نامـــــــرد؟ امشبو چجوری سر کنم؟
_بمیر...
یه پوزخند میزنه...انگار از همین الان حال خوشش بهش دست داده...چه لذتی میبره از خوار شدن من!
چشمک میزنه:
_ترک کن...
همونجور خم شده، همونجور که پهلوم تو دستمه و سعی دارم تو همون مُشت یه وجبی بگنجونمش...تکیه میدم به دیوار و میپیچم به خودم!
اینکه از مُردنم بدتره...
الیاس میاد جلو...چونه مو میگیره و میاره بالا...لباشم میذاره رو گونه مو میبوسه...اشکام با شدت بیشتری میاد پایین، چندشم میشه، کاش اشکام اونقدی بود تا جای بوسه شو بشوره...
_نبینم اشکتو زرینی! گفتم ترک کن بابا جونم...نگفتم بمیر که!
با پشت دست میکشه رو گونه م...اشکامو پاک میکنه...
_تو که یه روزی خوب برا من از این نسخه ها میپیچیدی...ترک کن و اراده کن و اینا... با اون صدای نخراشیده ت اونقد ادعا داشتی که آسمون خراشای تهرون رو جِر داده بودی! چی شد؟ زبونت غلاف شد؟ حالا خودت ترک کن...
حالا این بغض داره گلومو میخراشه و جِر میده...
سرمو میذارم رو زانوم...از درد پهلوم...از ترس خماری امشب...از اینکه چجوری تا صبح سر کنم! بدون اون گردا؟ بدون الیاس...
دم در وایمیسته...دوباره نگام میکنه...سخته آدمی که به آدم بودنش شک دارم حالا داره اینقد حقیرو رقت انگیز نگاهم میکنه...بشه فرشته نجاتم!!
_تا شب برمیگردم...
_میخوام برنگردی...
_حتی با مواد؟ دست پر میاما...
_گمشو از جلوی چشمم...اگه میخواستی دستاتو پر کنی، چنگ نمیزدی به دستای خالی من...
یه چشمک میزنه...
_همچی که بتونم سر پا شم و برم پیش تورج...واست جور میکنم...سودشم میدم...خوب شد؟
دوباره سرمو میندازم پایین و زانوهامو بالش میکنم...
صدای در و که میشنوم تاززه چشمم میفته به شایان که تمو مدت داشته با چشماش از لحظه به لحظه این درام فیلم میگرفته...حتی یه سکانسو یه دیالوگ عاشقانه بین منو باباشو از قلم ننداخته...حالا اینجا یه مادره با پهلوی زخم خورده و ضجه هاش برای بردن امید زندگیش...اونجا یه پدره با دستای خونی از چنگ مادر سر نبردن امید زندگیش...این وسط، درست بین اینجا و اونجا یه بچه هم هست که دعا میکنه ای کاش نبود و نمیدید این جدال پدر و مادر و برای چیزی که هرگز ندید...چه خوب شد که ندید!
دستامو از هم باز میکنمو شایانو دعوت میکنم به آغوشم! پسر کوچولوم میخزه تو بغلم...عین یه گربه ملوس و بی پناه...یه گربه ملوس اومده تو بغل یه گنجشک بی پناه تر از خودش...زندگی چه کارا که نمیکنه! طبیعت چه چیزا که نساخته...غیر طبیعی!
پهلوم درد میکنه..نمیسوزه امادرد میکنه...گلوم میسوزه با چشمام...درد بهتره یا سوزش؟! هیچ کدوم بدتر از خماری و بی موادی نیس...حتی حقارت جلوی الیاس مفنگی! چه زود رسیدم به الیاس...چقد مستعد اعتیاد بودم و نمیدونستم...چقد الیاس دلش پر بوده برای تلافی سر من...چقد باهوش بوده که لحظه به لحظه اون وقتا رو از بَر کرده... چه زود داره از پا درم میاره...
الیاس راست میگه کجاس اون همه ادعای اراده؟! من که خیلی دیرتر از الیاس شروع کردم چرا اینقد زود باهاش هم قدم شدم؟ حتی دارم ازش رد میکنم...تا وقتی وابسته اون کوفتیا باشم وضع همینه...الیاس برام شاخ میشه ...
درگیر جنگ تن به تن ام با تنی که نیست
دارم شکست میخورم از دشمنی که نیست
با سینه ای که محض دریدن سپر شدست
دل میدهم به خنجر اهریمنی که نیست
جا مانده نیمی از بدنم لابلای مَرد...
بر سینه های بی ضربان زنی که نیست...(*)

شایان کتک خوردن مادرشو از دست باباش دیده؟بااباشو تا چه حد قبول داره؟ مادرشو چی؟ الان حقو به کی میده؟ به یه مادر که ترس داره از خماری شبش یا یه پدر که همین الانشم خماره؟ تعیین تکلیف الیاسو برای من حقم میدونست؟ الیاس کم کسی برای شایانه یا نه؟ اون کتک حق من بود یا نه؟ اگه شایان هنوزم الیاسو همونجور مقتدر بدونه که فاتحه من و آینده مو آینده زن های آینده این خانواده خونده س...اگه شایان دست بلند کردن...هه! پا بلند کردن برای یه زنو حق مرد بدونه، وای به حال من با این تربیتم و وای به حال زن آینده ش که دم بزنه شایان با مشت و لقد جای سالم تو تنش نمیذاره... مسئله برای من ایـــــــنه! الیاس نباید دست رو من بلند میکرد...به هبچ وجه! به هیچ بهونه ای ، به هیچ حقی!


(*) شعر از امید رسولی

romangram.com | @romangram_com