#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_73

جسم کوچکي رو روي پام حس کردم

شبنم…چقدر ريز!

روي ميز گذاشتمش و گفتم-خب…

شروع کرد به دادن گزارشات-ديشب حوالي نيمه شب نينا و ميترا و چيترا دور هم در اتاق نينا جمع شده بودن…نينا مي گفت که بايد هر طور شده و به زور ازدواج شما و شاهزاده ماهان سر بگيره و بقيه هم موافق بودن و مي گفتن مطمئنا با اين کار تمام مشکلات شما و فراموشيتون حل ميشه و در جنگ شکست نمي خوريم…شاهزاده ماهان هيچ رفتار يا کار خاصي نکردن…پرنسس آفتاب با فلورا ملاقات داشت و درباره ي لباس و اينجور چيزا حرف مي زدن البته بين حرفاشون چيزاي درهمي هم ميگفتن که ربطي بهم نداشتن مثل گل هاي صورتي،اعتماد و…

گل هاي صورتي؟اعتماد؟اينا چه ربطي بهم دارن؟

-کارت عاليه مي توني بري…

-چشم ملکه…

پس نينا خانم داره نقشه مي چينه؟حالا وايسا اگه حالتو نگرفتم…براي من تصميم نمي توني بگيري نينا من شبيه تو هستم ولي نمي زارم سرنوشتم مثل تو به دست ديگران رقم بخوره…

بوسي تحويل خودم توي آينه دادم و با قدم هاي محکم و مطمئن به سمت اتاق نينا رفتم درو باز کردم

-سلام

نينا با خوشحالي و مهربوني به سمتم اومد

-خوبي عزيزم؟بهتر شدي؟

خواست بغلم کنه که خودمو عقب کشيدم

-اومدم درباره ي راه حلم باهات صحبت کنم

-واي بالاخره پيدا کردي؟

romangram.com | @romangram_com