#وانیا_ملکه_خواب_ها_(جلد_دوم)_پارت_32
-تو ماهانو دوست داري؟
قاطع جواب دادم-نه.
-ولي مجبوري دوستش داشته باشي.
-مگه زوره؟
-آره زوره چون دو تا سرزمين و يک سياره مهم و بزرگ در خطره…زوره چون جون هزاران نفر در خطره…زوره چون جون انسان ها و پريان در خطره(صداش کم کم اوج مي گرفت)زوره چون به خاطر دوست نداشتن تو،نبايد ديگران به خطر بيافتن…زوره،چون ما ها صاحب قدرت و مقام شديم تا به مردم و پريان کمک کنيم…زوره چون ما نبايد به فکر خودمون باشيم…زوره،آره زوره.براي منم زور بود براي تو هم زوره…سخته ولي زوره…
حرف مي زد و اشک مي ريخت.
-نينا،نينا آروم باش.چي شد؟چرا مي لرزي؟نينا؟
بدنش مي لرزيد انگار رو ويبره بود،اشک مي ريخت و دهنش باز و بسته مي شد ولي چيزي نمي گفت،صورتش داشت رو به سرخي مي رفت.
-نينا مي توني نفس بکشي؟
هيچ کاري نکرد.
با هول داد زدم-طبيبو خبر کنين…سريع.
چند دقيقه بعد که حال نينا داشت بد تر مي شد بالاخره سر و کله افسون پيدا شد.
با عصبانيت به افسون توپيدم-مي ذاشتي مي مرد بعد مي اومدي.
افسون-ببخشيد ملکه…چي شده؟
romangram.com | @romangram_com